انصاف ندارد این از جهان ملک خاتون رباعی 277
1. انصاف ندارد این بت دلبر من
جان رفت و دلم برد و ندارد سر من
...
1. انصاف ندارد این بت دلبر من
جان رفت و دلم برد و ندارد سر من
...
1. از غمزه مست دوست در خوابم من
وز تاب شب هجر تو در تابم من
...
1. زنهار ز جور چرخ وارونه دون
کاو توسن خوی من چنین کرد زبون
...
1. ای بر دل من عشق تو هر لحظه فزون
بی روی چو ماه تو زند دم ز جنون
...
1. با خصم بگو چند کنی مکر و فسون
تا چند کشم جفای هر سفله دون
...
1. ای گشته دلم ز دست هجران پر خون
تا چند کشم غم ز جفای گردون
...
1. گفتم چه کنی دوای دل گفتا به
ور به نشود دلم بدو گفتا به
...
1. از شرم رخ تو گل ز کار افتاده
در پای تو ریخت سخت زار افتاده
...
1. گل با رخ دوست بی نسق افتاده
در مجلس رندان به ورق افتاده
...
1. از جور فلک خون به دلم افتاده
وز غم به دو پای در گلم افتاده
...
1. مسکین دل من دور ز جان افتاده
سرگشته ز عشق در جهان افتاده
...
1. ای پیش قدت سرو سهی پست شده
نرگس به خمار چشم تو مست شده
...