1 تا کی غم این جهان فرسوده خورم تا چند جفای مردم سفله برم
2 چون خال بتان حال دلم گشت تباه در چرخ کبودجامه خود نیست کرم
1 رخسار توأم ماه تمامست به چشم بی زلف توأم جهان چو شامست به چشم
2 از زلف نهاده ای بتا زنجیری دیدی که سر زلف تو دامست به چشم
1 مشّاطه چو حسن دوست آراسته دید مه را ز خجالت رخش کاسته دید
2 گفتا چه کنم ز نور حسنش زین بیش زان رو که فغان ز عشق برخاسته دید
1 با زنده دلان نشین و صاحب نفسان خود دشمن کس مکن به تدبیر کسان
2 خواهی که بر از ملک سلیمان بخوری آزار به اندرون موری مرسان
1 بر یاد لبت شبی به روز آوردم چون شمع همه گریه و سوز آوردم
2 ذوقی به دلم رسید و دل زنده شدم چون یاد رخ جهان فروز آوردم
1 با دل گفتم که با تو رازی دارم با حضرت دوست من نیازی دارم
2 بیچاره چرا چنین شوی سرگردان چون هست یقین که چاره سازی دارم
1 چون قدّ تو سرو سرفرازی نکند چون باد به زلفین تو بازی نکند
2 ما بنده مخلصیم دانی به یقین لطف تو چرا بنده نوازی نکند
1 یارب گنهم تو عفو گردان به کرم یارب تو مینداز به لطف از نظرم
2 من خود کیم و نام مرا خود که برد کز من گنه آید وز لطف تو کرم
1 زنهار که دل منه تو بر حال جهان تا خود چه توان برد ز احوال جهان
2 رو همدم خویش باش در گوشه ی صبر تا خود به کجا می رسد احوال جهان
1 گل کیست به نزد عارض چون سمنش گر لاف زند برون کنم از چمنش
2 گر پیش لبش غنچه دهن بگشاید چون باد بیایم و بدرّم دهنش