دل را به سر زلف تو از جهان ملک خاتون رباعی 205
1. دل را به سر زلف تو آویخته ام
جان را به نثار مقدمت ریخته ام
...
1. دل را به سر زلف تو آویخته ام
جان را به نثار مقدمت ریخته ام
...
1. چون شمع به هجران رخت سوخته ام
جز روی تو دیده از جهان دوخته ام
...
1. بیمارم و کس نیست که آبی دهدم
ور ناله زنم دمی جوابی دهدم
...
1. بر یاد لبت شبی به روز آوردم
چون شمع همه گریه و سوز آوردم
...
1. از روی چو خورشید تو مهجور شدم
وز باده هجران تو مخمور شدم
...
1. بس زهر که از دست غمت نوشیدم
بس جامه صبر و مردمی پوشیدم
...
1. ای بر دل و جان ز هجر او صد بارم
مردم ز غمش نخورد غم یکبارم
...
1. شبهای دراز بیشتر بیدارم
نزدیک سحر روی به بالین دارم
...
1. امروز هوای باغ و بستان دارم
در سر هوس هزار دستان دارم
...
1. با دل گفتم که با تو رازی دارم
با حضرت دوست من نیازی دارم
...
1. دل گفت برو سوی گلستان ارم
گفتم چه کنم گر نگشایند درم
...
1. خورشید رخا من به کمند تو درم
بارت بکشم به جان و جورت ببرم
...