1 تا دیده شد از شب وصالت محروم وز حسن جمال با کمالت محروم
2 المنة لله که به هر درد فراق چشمم نشد از خیل خیالت محروم
1 پا بسته ابروت شدم همچو هلال در دیده نشد هنوز آن حسن و جمال
2 تا چند به نوک غمزه خونم ریزی ای دوست که کرد خون ما بر تو حلال
1 بر روی توأم خسته ولی بسته جگر بر حال من خسته دل انداز نظر
2 در بحر غمت غریق گشتم جانا بر ساحل ذوقی ز منت نیست خبر
1 از رنگ رخ تو گل به رنگ آوردیم وز قد تو سرو را به تنگ آوردیم
2 از بس که دریدیم گریبان فراق تا دامن وصل تو به چنگ آوردیم
1 روزی ز دری گذشتم اندر خیلی مجنون دیدم که می زدی واویلی
2 گفتم که چنین واله و شیدات که کرد فریاد برآورد که لیلی لیلی
1 خورشید رخا من به کمند تو درم بارت بکشم به جان و جورت ببرم
2 گر سیم و زرم خواهی ور جان و سرم خود را بفروشم و مرادت بخرم
1 دایم به خم زلف بتان در بندیم تا چند دل و دیده به ایشان بندیم
2 از دست شب فراقت ای دیده من ما باز سپر به روی آب افکندیم
1 ای داده مرا به عشق سرگردانی تا چند ز ما به عشوه سرگردانی
2 سرگردان شد دلم به سر، گردان شد تا از چه گرفت این همه سرگردانی
1 ما بنده ز جانیم و تو فرمان می ده دردیست مرا از تو و درمان می ده
2 ای دل اگرت به دست افتد وصلش جان پیش رخ نگار آسان می ده
1 اشکم شده از درد روان از دیده خون جگرم چکان چکان از دیده
2 دانی که ز کی شد این بلا بر دل من تا گشت رخ دوست نهان از دیده