1 با دل گفتم اگر مجالی باشد یا با بت گل رخت وصالی باشد
2 از بنده بگویش که به وصلم برسان دل گفت مگو که این محالی باشد
1 چشمت به کرشمه بین که جان میبخشد مستست و به یک لحظه جهان میبخشد
2 دل را ز من خسته مسکین بربود و آنگاه به ابروش روان میبخشد
1 تا سرو قدش ز چشم ما پنهان شد از آتش عشقش دل ما بریان شد
2 تا مردم دیده قامت یار بدید از درد فراق او چنین گریان شد
1 خورشید رخ تو را ز جان خواسته شد از شرم رخت تمام مه کاسته شد
2 پیرامن عارض تو خطّی بدمید گل بود به سبزه نیز آراسته شد
1 چون ماه رخش تمام پیراسته شد خلقش به جهان ز جان و دل خواسته شد
2 چون وسمه بر ابروان دلبند نهاد گل بود به سبزه نیز آراسته شد
1 تا شاهد حسن گل به بازار آمد جان من بیچاره خریدار آمد
2 با شهد لبش نکرده ام یاد شکر تا طوطی لعل او به گفتار آمد
1 از لطف خدا حسن تو آراستهاند بدخواه تو را چو مه ز غم کاستهاند
2 باز آی خدا را که همه خلق جهان وصل تو به زاری از خدا خواستهاند
1 ای چرخ فلک به خیرگی دیده مبند بر حال دل ریشم ازین بیش مخند
2 از روی کرم صد در شادی و نشاط بر ما بگشای و بر رخ خصم ببند
1 ای همّت من درخور بالات بلند در بر رخ دوستان ازین بیش مبند
2 تا چند کنی جور و جفا بر جانم هرگز که کند ز دوستان جور پسند
1 دل داد به دست باد پیغامی چند کز لعل توکی نوش کنم جامی چند
2 آن چشم تو یا فتنه دور قمرست وین زلف مسلسلت یا دامی چند