شب وصال میسّر نمی از جهان ملک خاتون غزل 1050
1. شب وصال میسّر نمی شود چه کنم
سعادتیست چو باور نمی شود چه کنم
...
1. شب وصال میسّر نمی شود چه کنم
سعادتیست چو باور نمی شود چه کنم
...
1. بی رخت صبر از این بیش ندارم چه کنم
تا به کی عمر در این غصّه گذارم چه کنم
...
1. من مسکین به جهان یار ندارم چه کنم
جز غم عشق رخش کار ندارم چه کنم
...
1. بگو که با غم هجران روی او چه کنم
ره وصال ندارم به سوی او چه کنم
...
1. بر سر کوی تو افغان چه کنم گر نکنم
دیده ی جان به تو حیران چه کنم گر نکنم
...
1. بیا که بی رخ خوبت نظر به کس نکنم
به غیر کوی تو جایی دگر هوس نکنم
...
1. با تو تا جان باشدم یاری کنم
در همه حالی وفاداری کنم
...
1. با درد دلپذیر تو درمان چه می کنم
بی وصل روح بخش تو من جان چه می کنم
...
1. با دو چشمت عشق بازی می کنم
با دو زلفت سرفرازی می کنم
...
1. من چو بلبل نالههای صبحگاهی میکنم
وز سرشک دیده از گل عذرخواهی میکنم
...
1. گفتم که عهد یار جفاجوی بشکنم
یاد وصالش آمد و بگرفت دامنم
...
1. پرسی ز من که چونی ای دوست بی تو چونم
تا روز از دو دیده هر شب میان خونم
...