من تو را یار خویش می از جهان ملک خاتون غزل 1026
1. من تو را یار خویش می دانم
همچو مرهم به ریش می دانم
...
1. من تو را یار خویش می دانم
همچو مرهم به ریش می دانم
...
1. ز سوز عشق رخت آتشیست در جانم
که جز وصال توأش چاره ای نمی دانم
...
1. بر آب دیده چون سروش نشانم
روانش جان چو گل بر سر نشانم
...
1. در جمال رخ تو حیرانم
در دو زلف تو دل پریشانم
...
1. فریاد که از دست تو فریاد زنانم
فریاد که بر دوست نه این بود گمانم
...
1. از دست غم عشق تو فریاد کنانم
بودم ز شب هجر تو نالان و چنانم
...
1. ناتوانم به غم عشق تو و نتوانم
که کنم ترک غم عشق تو تا بتوانم
...
1. بی رخ چون خورت ای جان به لب آمد جانم
می دهم جان به غم عشق تو تا بتوانم
...
1. من راز غم عشق تو گفتن نتوانم
درّیست گرانمایه و سفتن نتوانم
...
1. عمریست تا چو پرگار سرگشته در جهانم
در حسرت جمالت هر سو به سر دوانم
...
1. پشتم ز فراق شد خم
کم نیست ز دیده روز و شب نم
...
1. در سرم هست که سر در سر کار تو کنم
جان نخواهم که بود بی رخ تو در بدنم
...