قرار برد ز دل زلف بیقرار از جهان ملک خاتون غزل 907
1. قرار برد ز دل زلف بیقرار توام
نظر به حال جهان کن که بیقرار توام
...
1. قرار برد ز دل زلف بیقرار توام
نظر به حال جهان کن که بیقرار توام
...
1. تا که من نرد وفا با رخ تو باخته ام
مهره ی مهر تو در طاس غم انداخته ام
...
1. سالها تا ز غم عشق رخت سوخته ام
دیده را غیر رخت از دو جهان دوخته ام
...
1. من که با خاک درت خون دل آمیختهام
خون دل را ز ره دیده فرو ریختهام
...
1. دل به غم تو بسته ام و از همه خلق رسته ام
چون سر زلف خویشتن چند کنی شکسته ام
...
1. چون سر زلفش پریشان در جهان افتاده ام
با غمش نزدیک و دور از خان و مان افتاده ام
...
1. سالها در عشق تو خون خورده ام
رنجها از دست هجران برده ام
...
1. تا سر کوی تو مأوا کرده ام
دولت وصلت تمنّا کرده ام
...
1. جان فدای راه عشقش کرده ام
دل چو زلف او مشوّش کرده ام
...
1. آنکه در عالم ثنایش کرده ام
جان فدای خاک پایش کرده ام
...
1. درد دلم را ز تو گرچه نهان کرده ام
شب همه شب بر درت ناله ز جان کرده ام
...
1. نازنینا من ز جانت بنده ام
بنده ی عشق توأم تا زنده ام
...