چنان به وصل توأم از از جهان ملک خاتون غزل 859
1. چنان به وصل توأم از میان جان مشتاق
که هست مرده بیچاره بر روان مشتاق
1. چنان به وصل توأم از میان جان مشتاق
که هست مرده بیچاره بر روان مشتاق
1. ما را ز حد برفت ز درد تو اشتیاق
تا کی کشیم زهر فراق تو در مذاق
1. بر لب آمد جان ما از اشتیاق
شد چو صبرم تلخ از هجران مذاق
1. خون جگر خورم به جهان با غم فراق
جانم به لب رسید خدا را ز اشتیاق
1. پست طاقت طاق گشت از بار عشق
پای دل مجروح شد از خار عشق
1. ای گل رویت بهارستان عشق
وای دل من بلبل بستان عشق
1. الغیاث از دست دل کِم کرد سرگردان عشق
من نمی دانم که تا کی می برد فرمان عشق
1. به جان رسید دل من ز گردش افلاک
شدست جامه صبرم ز دست هجران چاک
1. اگر ز دل کشم آهی به غم من غمناک
فتد ز آتش آهم غریو در افلاک
1. ندارم در غم عشقت ز کس باک
بلی هستم ز هجران تو غمناک
1. ای شرمسار روی تو خورشید بر فلک
وای خیره در فروغ جمال تو مردمک
1. ای برده رخت ز روی گل رنگ
یارب دل تو دلست یا سنگ