ای به رخت نیاز من از از جهان ملک خاتون غزل 847
1. ای به رخت نیاز من از حد و اندازه ی بیش
بر دل ریش ما بگو چند زنی ز غمزه نیش
1. ای به رخت نیاز من از حد و اندازه ی بیش
بر دل ریش ما بگو چند زنی ز غمزه نیش
1. به غیر سوز و گدازیم چاره نیست چو شمع
نزار و زارم و گریان ز غم میانه جمع
1. در شب تاریک هجران زار و سوزانم چو شمع
او چو گل خندان و من سوزان و گریانم چو شمع
1. دغدغه ی وصل تو چون برود از دماغ
کیست که از عشق تو بر دل او نیست داغ
1. مژدهای دادم صبا کآمد گل خوشبو به باغ
با گل رویش بود از باغ و گل ما را فراغ
1. من نمیخواهم به جز روی تو باغ
با رخت دارم ز بستانها فراغ
1. دل برد دلبر و به دلم برنهاد داغ
دارد کنون ز حال من خسته دل فراغ
1. قدّش صنوبریست روان در میان باغ
دارد بر آستین ز گل و نسترن فراغ
1. ای دل به گرد کعبه کوی تو در طواف
وی جان زده ز دولت وصل رخ تو لاف
1. ما زان توئیم بی تکلّف
در ما نگر از سر تلطّف
1. دلم از جان شده بر روی چو ماهت مشعوف
مدّتی تا به غم عشق رخت شد معروف
1. ای که هستم من مهجور ز جانت مشتاق
من نه تنها، که شده جمله جهانت مشتاق