در این زمانه ی دون نیست از جهان ملک خاتون غزل 73
1. در این زمانه ی دون نیست حق دید و شناخت
ولی چه چاره توان، با زمانه باید ساخت
1. در این زمانه ی دون نیست حق دید و شناخت
ولی چه چاره توان، با زمانه باید ساخت
1. مرا به دولت وصل تو گر رساند بخت
زهی سعادت و اقبال و این تواند بخت
1. پیکان واقعات دلم را به غم بدوخت
مهر رخت به آتش هجران مرا بسوخت
1. در غم عشقت دل تنگم بسوخت
بی رخ تو دیده ز عالم بدوخت
1. تا مهر رخ تو دل برانگیخت
بس چشمه ی خون ز دیدگان ریخت
1. دل از دوران گیتی شاد بادت
ز غمهای جهان آزاد بادت
1. ای بر دل من مهر تو هر لحظه ز یادت
یکبار نظر کن به من از روی ارادت
1. آزاد سرو بستان از جان شدیم بندت
از چشم زخم دوران یارب مبا گزندت
1. سرو بستان خجل ز رفتارت
شرم دارد شکر ز گفتارت
1. چند از جان کشم به دل بارت
خون من خورد چشم خون خوارت
1. تا که سرو قدت به پا برخاست
دل مسکین ما ز جا برخاست