1 ای عزیزان تا به کی باشد ز غم حالم خراب تا به کی باشد دل و جانم چنین در اضطراب
2 تا به کی جان مرا در آتش هجران نهد تا به کی باشم ز آب دیدگان در خون ناب
3 تا به کی از تیغ هجر خود کند ما را زبون خون دل را ریختن آخر چه می بیند صواب
4 تا به کی دارد مرا بر روی شهرآرای خویش همچو زلف خوب رویان پر ز پیچ و پر ز تاب
1 تا تو بر رخ داده ای از زلف تاب آتشی افکنده ای در شیخ و شاب
2 زان همی سوزد جگر در سینه ام خون ز چشمم می رود بر جای آب
3 در ره عشقت چو خاک افتاده ام نازنینا سر چو سرو از ما متاب
4 جرعه ای زان جام لب می خورده ام لاجرم گشتم چنین مست و خراب
1 بیش از این سر ز من بی دل و بیهوش متاب بی دلی را ز ره لطف و کرامت دریاب
2 خواب در دیده ی بی خواب خوشم می آید به خیالی که توان دید خیال تو به خواب
3 مردم دیده ی ما غرقه به آب غم تست چند گیرد غم عشقت سر مردم در آب
4 گر شبی خیل خیال تو بود مهمانم رهر دم از دیده شراب آرم و از سینه کباب
1 چون غنیمت بود شب مهتاب وصل ما را ز لطف خود دریاب
2 تو به خواب خوشی بگو ز چه روی بر دو چشمم ببسته ای ره خواب
3 چند نالم ز درد عشق رخت چند ریزم ز دیدگان خوناب
4 شرط نبود که در مسلمانی من خورم خون و دیگران می ناب
1 بیا بنشین مرو در خواب امشب دل ما را دمی دریاب امشب
2 ز نور روی خود ما را برافروز که خوش باشد شب مهتاب امشب
3 بساز از روی یاری با غریبان چو عمر از پیش ما مشتاب امشب
4 چو چشم خویشتن خوش باش با ما چو زلف خود مرو در تاب امشب
1 بخت رمیده ی ما چون یار ماست امشب خوابت حرام دیده بازار ماست امشب
2 در گلستان رویش داریم های و هویی در دیده ی رقیبان زان خارهاست امشب
3 با گل چو همنشینم خواهم سلاحداری تا جار خار در گل جاندار ماست امشب
4 گفتم که آن صنوبر میلی به ما ندارد دل گفت راست گویم در کار ماست امشب
1 چون مرا هر دو جهان از توبه کامست امشب پای مرغ شب وصل تو به دامست امشب
2 گر کنم سر به فدای شب وصلت چه شود چون دلم را سر زلف تو مقامست امشب
3 گرچه آن ماه تمامم ز لبش کام نداد هر قدر لطف که فرمود تمامست امشب
4 خواب در دیده ما نیست نگارا شب وصل که مرا با رخ تو خواب حرامست امشب
1 نیاری چرا یاد ما ای حبیب نپرسی ز دردم چرا ای طبیب
2 من خسته دل در فراق رخت چه گویم چه دیدم ز جور رقیب
3 ز خوان وصالت من خسته را تو گویی نیاید بجز غم نصیب
4 ز دست غمت جان رسیدم به لب نگفتی که چونست مسکین غریب
1 جان اگر هست یقین درخورت ای آب حیات ای دو صد جان و جهان باد فدای کف پات
2 دل ز ما بردی و جان نیز طلب می داری گر کنی میل بدین خیر چه به زین درجات
3 گر گرفتار شب ظلمت هجران شده ام نیست بر صبح وصال توأم امّید نجات
4 بیش از اینم به جفا از بر خود دور مکن که مرا هست بسی با تو ره از چند جهات
1 بگویمت سخنی ای نگار چون بالات به راستی و درستی که نیست کس همتات
2 نرست سرو چو قدّ تو راست در بستان گلی ندید کسی چون رخ جهان آرات
3 اگر کنی گذری در چمن گل رنگین فتد ز دست و سهی سرو سر نهد در پات
4 منم به کوی فراقت نشسته با غم و درد تویی به عالم عشق کسی دگر، هیهات