1 آتشی از رخ چرا افکنده ای در جان ما همچو زلفت ای صنم بشکسته ای پیمان ما
2 سر فدای راه عشقت کرده بودم لاجرم در غم هجران تو بر باد شد سامان ما
3 ای طبیب از روی رحمت چاره ی دردم بساز زآنکه از حد رفت بیرون چاره ی درمان ما
4 هر که را یاری بود چون جان در آغوشش کشد جز جفا بر من نمی آید هم از جانان ما
1 درون دیده نشستی و دل شدت ماوا نظر چرا نکنی دلبرا ز مهر به ما
2 تو جانی و تن رنجور من چنین مهجور ز روی لطف نگارا مشو ز تن تو جدا
3 نظر به جانب درماندگان هجران کن که نیست غیر وصال توشان ز هیچ دوا
4 پری رخا به چه از چشم ما شدی پنهان به رغم دشمنم ای دوست روبه من بنما
1 صبا چه گفت ز دلدار خشم رفتهٔ ما کجا مقام گرفت آن مه دوهفتهٔ ما
2 نشسته در دل محزون ما شب و روزست خیال روی نگار ز چشم رفتهٔ ما
3 درون سینه تنگم غمش نمیگنجد بکرد فاش سرشکم غم نهفتهٔ ما
4 مگر به گوش نگارم نمیرسد سخنی به درد روز فراقش شبی ز گفتهٔ ما
1 جز شب وصل تو جانا که کند چارهٔ ما خود نگویی چه کند خستهٔ بیچارهٔ ما
2 مدّتی تا دل سرگشته به عالم گشتست تا چه شد حال دل خستهٔ آوارهٔ ما
3 این چنین خستهروان کز غم هجر تو منم هم مگر شربت وصل تو کند چارهٔ ما
4 گفتم ای دوست به وصلم ننوازی گفتا چه کنم نرم نگشتست دل خارهٔ ما
1 عشقبازیست کنون با رخ تو پیشهٔ ما از سر لطف نگارا بکن اندیشهٔ ما
2 رهروان ره عشقیم و بیابان فراق از لب لعل خدا را تو بده توشهٔ ما
3 ماه شبگرد من آن جان جهان پیمایم بانگ در داد که زنهار مچین خوشهٔ ما
4 سرو جانی تو بیا بر سر و جانم بنشین چون سراییست یقین خوش بود این گوشهٔ ما
1 دلبر سنگ دل شوخ جفاپیشهٔ ما نگذرد بر دل سنگین تو اندیشهٔ ما
2 شب هجرانت درازست و چو زلفت تاریک ننهادی به جز از خون جگر توشهٔ ما
3 بیخ مهر رخ ما گرچه ز دل برکندی جز وفای بت مه رو نبود پیشهٔ ما
4 خرمن ماه رخش را مترصّد بودم بانگ زد لعل لبش گفت مچین خوشهٔ ما
1 افتاده در دلم ز دو زلف تو تابها زان هر شبم ز غصّه پریشانست خوابها
2 مهمان دیده است همه شب خیال تو آرم برای بزم خیالت شرابها
3 خون دل از دو دیدهٔ مهجور میکنم اندر پیاله وز جگر خود کبابها
4 گفتم نظر به حال من خستهدل فکن از روی لطف دوست شنیدم جوابها
1 صبر می باید دلا در کارها با تو گفتم این حکایت بارها
2 در ره عشق و بیابان فراق صبر می باید تو را خروارها
3 بس گنه دارم ز کردارم مپرس شرمسارم نیک از آن کردارها
4 چون نچیدم یک گل از بستان وصل در دل و جانم شکست آن خارها
1 ای عارض زیبای تو خندیده بر گلزارها وز بوی زلف دلکشت آشفته شد بازارها
2 حال دل پر درد خود پنهان ز تو چون دارمش سرّی ز تو پنهان بود؟ ای واقف اسرارها
3 از گلستان وصل او هستند هر کس با نصیب هجران آن گلرخ مرا در دل شکستم خارها
4 جور بتان آزری آورد جان ما به لب ای بر دل افگار من زآن آزری آزارها
1 قد تو سر کشد از جمله سرو بستانها رخ تو طعنه زند بر گل گلستانها
2 کشید سر ز من خستهدل چو سرو روان ببرد دل ز برم آن صنم به دستانها
3 صبوح روی تو خورشید عالمآرای است رخ چو ماه تو شمع همه شبستانها
4 به روی چون گل خود صبحدم نمیشنوی خروش بلبل و بانگ هزار دستانها