1 نیست نظر به سوی کس جز رخ دوست دیده را باد به گوش او رسان حال دل رمیده را
2 از من دل رمیده گو ای بت دلستان من بار فراق تو شکست پشت دل خمیده را
3 گفت به ترک ما بگو ورنه سرت به سر شود ترک بگو که چون کنم؟ یار به جان گزیده را
4 گفت لبم گزیده ای من نگزم بجز شکر بار دگر به ما نما آن شکر گزیده را
1 ای رخت آیینه ی لطف خدا زلف تو دلبند و لعلت دلگشا
2 پادشاه ملک حسنی از کرم رحمتی کن بر گدا ای پادشا
3 از وجود خویشتن بیگانه ام تا شدم با عشق رویت آشنا
4 ذرّه وارم پیش خورشید رخت عاجز و سرگشته از روی هوا
1 گفتم آن ترک جفا جو نکند هیچ وفا نکند با دل سرگشته ی ما غیر جفا
2 چون همه کار جهان، بنده به کامش خواهد از چه رو می نکند کام دل خسته روا
3 ما نهادیم سری در قدمت سرو روان راست گو از چه کشی ای دل و دین سر تو ز ما
4 بگذشتی و زدی آتش مهری به دلم آن نه بالاست که هست او به دل خسته بلا
1 این جهان بی وفا با کس نکردست او وفا درد از او بسیار باشد زو نمی آید دوا
2 هر درختی کاو کشد سر بر فلک از بار و برگ هم بریزاند به قهرش عاقبت باد فنا
3 گر صدف پنهان شد اندر بحر بی پایان چه غم گوهر ذات شریفت را همی خواهم بقا
4 گوهری شهوار از دریای لطف آمد برفت کاندر این عالم نمی داند کسی او را بها
1 دلبرا تا کی زنی بر جان ما تیغ جفا بگذر از این رسم جانا مگذر از راه وفا
2 ترک چشم مست ما چندم جفا بر جان کند من بلا تا کی کشم از دست آن ترک خطا
3 حال زار من خدا را بازگویی یک به یک گر گذاری می کنی سوی نگارم ای صبا
4 جانم از درد فراق روی تو آمد به لب تا کی ای نامهربان داری مرا از خود جدا
1 همیشه میل نگارم بود به سوی جفا نه مهر در دل سنگین او بود نه وفا
2 نه میل خاطر یاران نه شرم در دیده ترحّمی نه در آن دل بود نه ترس خدا
3 نه رحمتی به دل ریش دردمندانه اش نه در جهان نظری می کند به عین رضا
4 لبش چو آب حیاتست و دردمند منم طبیبم از لب چون نوش دوست کرد دوا
1 ناگهان از در درآمد آن بت سرمست ما یک نظر بر ما فکند و دل ببرد از دست ما
2 گفتم از چنگش برون آرم دل گمگشته را لیک شست زلف آن دلخواه شد پابست ما
3 گرنه چون سوسن شدم آزاد در بستان عشق ای عزیزان از زبانش کی بود وارست ما
4 گفتمش صبرم نماند اندر غمت زنهار گفت صبر هشیاران بسی بربود چشم مست ما
1 ای باد صبحدم چه خبر از نگار ما چونست حال آن صنم گلعذار ما
2 باشد عنایتش به سوی خستگان هجر یا دارد او فراغتی از روزگار ما
3 بربود دل ز دستم و درپای غم فکند رحمی نکرد بر دل مسکین زار ما
4 از من بگو به یار ستمگر که بیش از این در آب و آتشیم، مده انتظار ما
1 بشکست چشم مست تو جانا خمار ما بربود زلف شست تو از دل قرار ما
2 از آه بی دلان که برآرند صبحدم آشفته گشت زلف تو چون روزگار ما
3 دایم خیال قدّ تو در دیده ی منست زیرا که جای سرو بود در کنار ما
4 از پا درآمدم ز غم روی آن صنم نگرفت دست دل شبکی آن نگار ما
1 در باغ گل نماند و برفت از دیار ما خوش بود هفته ای دو سه گل در کنار ما
2 هر چند گل به حسن بسی لاف می زند کی دارد او طراوت روی نگار ما
3 از ما مکش تو سر که بدان روی مهوشت آشفته گشت زلف تو چون روزگار ما
4 بارست بر در تو سگان را ستمگرا در خلوت وصال حرامست بار ما