1 مرا ز دیده و دل دور کرد یار چرا ز دست داد مرا زود آن نگار چرا
2 به اختیار نبودم جدایی از بر دوست ز ما کناره گزید او به اختیار چرا
3 مرا ز چشم عنایت فکنده یکباره نگار مهوش من همچو روزگار چرا
4 درون کنج دلم سرّ او نهانی بود میان خلق جهان کرد آشکار چرا
1 دیده در آب روان و لب کشتست مرا با رخ دوست جهان باغ بهشتست مرا
2 ترک جوی و لب دلجوی نمی یارم گفت چه توان کرد چو این طبع و سرشتست مرا
3 سرگذشتم ز غمت دوش ندانی که چه بود آب چشم از سرم ای دوست گذشتست مرا
4 مژه برهم نتوانم زدن اندر شب هجر که وصال تو در این دیده نشستست مرا
1 تا که دل مایل آن سرو روانست مرا خون دل در غمش از دیده روانست مرا
2 گرچه برگشت و جفا کرد و به هیچم بفروخت چه توان کرد که او روح و روانست مرا
3 همه را دوستی و مهر به دل می باشد میل با روی چو مهر تو به جانست مرا
4 خلق گویند چو بلبل به چمن ناله مکن چه کنم چون هوس لاله رخانست مرا
1 ای به روی تو دیده باز مرا چاره ای از وصال ساز مرا
2 بیش از اینم نماند طاقت و صبر بیم دیوانگیست باز مرا
3 باشد ای نور چشم و راحت جان بر رخ خوب تو نیاز مرا
4 همچو قندم به بوته ی هجران چند داری تو در گداز مرا
1 گرچه کردی تو به یک بار فراموش مرا نرود یاد تو از خاطر مدهوش مرا
2 از خدا دولت وصلت به دعا می خواهم تا کشی رغم بداندیش در آغوش مرا
3 زهر و تریاک و گل و خار به هم بنهادند چند گویی که برو نیش تو را نوش مرا
4 چون مرا بخت وصال تو نباشد اولیست بار هجر تو کشیدن به سر و دوش مرا
1 از چه می داری نگارینا بدین زاری مرا کم به هر عمری بخاطر در نمی آری مرا
2 من چو خاک راه گشتم در ره عشقت به جان تا مگر از روی لطف از خاک برداری مرا
3 ز آتش عشقت منم خاکی روا داری که تو بگذری از ما چو باد و زار بگذاری مرا
4 بار عشقت آتشی می افکند در ما چرا می گذاری همچو خاک ره بدین خواری مرا
1 بر مثال نامه بر خود چند پیچانی مرا چون قلم تا کی به فرق سر بگردانی مرا
2 چند بفریبی به تقریر و به تحریرم دگر این چنین نادان نیم آخر تو می دانی مرا
3 شاهباز وصل ما در دست تو قدری نداشت کز هوا در دامت آوردی به آسانی مرا
4 ز آتش دل همچو خاکم چند بر بادم دهی وز دو دیده در میان آب بنشانی مرا
1 اوصاف تو کردیم همه ورد زبان را بر مهر تو کردیم سراسر دل و جان را
2 از دیده مرا آب روانست ز مهرت هم در سر مهر تو کنم روح و روان را
3 گر وی نظری افکند از مهر به حالم چون ذرّه به عیوق رساند دو جهان را
4 دانی سر و جان در ره عشقت که فدا کرد؟ آن کس که نترسید چنین سود و زیان را
1 فدا کردم به غمهای تو جان را که دارد تازه غمهایت جهان را
2 از آن کردم فدا جان در ره عشق کز آن عاری نباشد رهروان را
3 چه باشد گر به سوی بی دلانت به لطف خود بگردانی عنان را
4 اگر پیشم خرامی از سر ناز به دیده جا کنم سرو روان را
1 به دوش برمفکن آن دو زلف مشکین را مکش به تیغ جفا عاشقان مسکین را
2 چه باشد ار به شب وصل شاد گردانی ز لطف خاطر، بیچارگان غمگین را
3 ز غبن عنبر سارا چو موم بگدازد اگر تو باز گشایی دو زلف پرچین را
4 به رنگ و بوی چنین گر به بوستان گذری خجل کنی به چمن ارغوان و نسرین را