1 جهان تا هست خالی از غمی نیست به ریش خاطر او مرهمی نیست
2 غمش همدم بود از جور ایام که تا دانی که او بی همدمی نیست
3 دمادم غم ز دل خالی نباشد بر این مسکین دل من یک دمی نیست
4 نمی یارم ز دست غم زدن دم در این دم بین که این بی همدمی نیست
1 بر من خسته ی هجران چه جفاها که نرفت وز دو چشمت به دلم آنچه خطاها که نرفت
2 قد و بالات بلای دل ما بود مگر که از آن در به سر من چه بلاها که نرفت
3 رحمتی بر من بیچاره نیاورد نگار بر من دلشده از وی چه ستمها که نرفت
4 به رخ جان من خسته ی هجران دیده از غم دوست چه خونی ز جگرها که نرفت
1 از حال پریشان من او را خبری نیست یا هست و بر احوال جهانش نظری نیست
2 تیر غم تو در سپر جان چو گذر کرد بر خاک درت بهتر از این جان سپری نیست
3 ما جان و دل دیده به راه تو نهادیم بگذر [تو که] دیگر به از این رهگذری نیست
4 گفتند که دارد اثری آه دل ریش فریاد که آه دل ما را اثری نیست
1 تا از بر من آن صنم گل عذار رفت چون زلف بی قرار وی [از] من قرار رفت
2 مستغرقم به بحر غم اندر فراق تو زان رو کم از دو دیده بت غمگسار رفت
3 دیگر به سرو و گل نکنم التفات هیچ چون سرو نازم از طرف جویبار رفت
4 پایم بماند در گل حسرت چو سرو ناز در بر نیامد او و ز دستم نگار رفت
1 از سر زلفش دلم سودا گرفت وز دو لعلش آتشی در ما گرفت
2 قامت آن سرو آزاد از چه روی سایه ی لطف از سر ما واگرفت
3 چون بدیدم قامتش را در زمان دل هوای آن قد و بالا گرفت
4 بی گناهم لطف فرمای و مگیر ای عزیزم بیش از این بر ما گرفت
1 این باغ جهان بنگر تا باز چه بار آرد تا بخت که را دیگر زین جمله به کار آرد
2 تا باز که می نوشد از جان شب هستی تا باز که را صبحی در رنج خمار آرد
3 تا پای که اندازد در دام بلا دوران تا دست که را دیگر در نقش و نگار آرد
4 تا نغمه ی داودی در گوش که اندازد تا جان که را دیگر در ناله ی زار آرد
1 حکایتیست که با کس نمی توانم گفت حدیث عشق تو درّیست می نیارم سفت
2 ز صبر طاق شدم همچو طاق ابرویت به درد و ناله ی هجرانت تا که گشتم جفت
3 گرم قرار نباشد به هجر نیست عجب میان آتش سوزان بگو که یارد خفت
4 به هر بلا و ستم کز غمت رسید به دل بداد ترک سر و جان و ترک عشق نگفت
1 دلا چه چاره که یارم ز دست خواهد رفت قدی چو سرو و چنارم ز دست خواهد رفت
2 بسی به پای هوس گشتم و ندیده رخش یقین شدم که نگارم ز دست خواهد رفت
3 بدون گل ز سرابوستان جان باری بتر که بلبل زارم ز دست خواهد رفت
4 تو شاه بازی و صیدت به خیل می افتد من ضعیف نگارم ز دست خواهد رفت
1 سر سرگشته سودای تو دارد هوای قد و بالای تو دارد
2 سری دارد به عالم پر ز سودا که این سر نیز در پای تو دارد
3 اگر رای تو بر خون دل ماست دل بیچاره ام رای تو دارد
4 تو نور دیده ی مایی نگارا دلم آخر که بر جای تو دارد
1 تو نظر کن که بت من چه جمالی دارد بر لب چشمه حیوان خط و خالی دارد
2 مه و خورشید بهم کس نتواند دیدن تو ببین بر سر خورشید هلالی دارد
3 هست خوبان جهان را همه حسن و خط و خال دل من با سر زلفین تو حالی دارد
4 در شکنج سر زلف تو وطن ساخت دلم وز فروغ مه و خورشید ملالی دارد