1 بلبلا این چمن چه بستانیست ناله می زن که خوش گلستانیست
2 بر رخ چون گلش که جان آزرد چون جهانش هزار دستانیست
3 وصف نور رخش نشاید کرد شمع ما زیور شبستانیست
4 چمن از گلرخ بتم رنگیست که به هر گوشه ایش دستانیست
1 بیا که دیده ی ما بی رخ تو پرخونست ز خون دیده، تو گویی کنار جیحونست
2 اگرچه نیست تو را مهر و دوستی با من به جان دوست که ما را ارادت افزونست
3 مثل زنند که دل را به دل بود راهی میان ما نه چنانست دلبرا چونست
4 نشان صورت او دیده ام نیارد داد که لطف قدرت پروردگار بی چونست
1 بیا که غمزه مستت به عین دلدوزیست جمال روی تو در غایت دلفروزیست
2 به حسرت شب وصل تو ای بت سرکش چو شمع خاطر من در کمال جان سوزیست
3 مرا ز هجر تو بر لب رسید جان عزیز چه چاره دولت وصل تو تا که را روزیست
4 هرآنکه صبح رخت را به چشم سر دیدست یقین بدان صنما کان نشان فیروزیست
1 ما را به درد عشق تو جز صبر چاره چیست وز دور در جمال رخت جز نظاره چیست
2 رحمی نمی کنی به من خسته ی غریب آخر بگو که آن دل چون سنگ خاره چیست
3 دل ریش بود از سر تیغ جفای تو بر ریش بیش جور و جفا بی شماره چیست
4 سروی و در میان دو چشمم نشسته ای مقصود قد و قامتت از ما کناره چیست
1 مرا به درد فراق تو هیچ درمان نیست به غیر آتش عشق رخ تو در جان نیست
2 تو جانی و ز برم دور می شوی چه کنم ز جان مفارقت ای نور دیده آسان نیست
3 مرا نیاز به روز وصال بسیارست شب فراق ترا گوییا که پایان نیست
4 میان صحن چمن صبحدم گذر کردم به قد و قامت تو هیچ سرو بستان نیست
1 مرا در عشقت از عالم خبر نیست به جای تو مرا یاری دگر نیست
2 به درد عشق رویت سخت زارم یقین کز حال ما را خبر نیست
3 بسی نالیدم اندر صبحگاهی همانا ناله ی ما را اثر نیست
4 بسی بودم به وصل یار امید از این امید جز خون جگر نیست
1 شوقم به وصل دوست نهایت پذیر نیست ای دوست از وصال تو ما را گزیر نیست
2 خوبان روزگار بدیدم به چشم خویش آن بی نظیر در دو جهانش نظیر نیست
3 گفتی که در ضمیر نمی آوری مرا ما را بجز خیال رخت در ضمیر نیست
4 هر چند آفتاب جهانتاب روشنست لیکن چو ماه طلعت تو مستنیر نیست
1 ای کرده دل ز هر دو جهان آرزوی دوست ما را مراد دنیی و عقبی ست روی دوست
2 گر دیگران به وصل دلارام زنده اند دارم حیات هر دو جهان من به بوی دوست
3 حقّا که من به بوی سر زلف جان دهم گر آیدم به صبح نسیمی ز سوی دوست
4 دانی که در فراق رخ تو چگونه ام آشفته ام به روی دلارا چو موی دوست
1 کدام دل که به داغ فراق بریان نیست کدام دیده ی جان بی رخ تو گریان نیست
2 به جان رسید مرا دل ز روز درد فراق شب فراق مرا گوییا که پایان نیست
3 اگر تو تلخ بگویی ورم برنجانی به جان تو که مرا تلخ تر ز هجران نیست
4 اگرچه گشته بعیدم ز روی چون ماهت کدام جان که به عید رخ تو قربان نیست
1 بیا که مملکت دیده ام خیال گرفت ز صحبت شب هجران مرا ملال گرفت
2 از آن دو چشم جهان خیره گشت از رویت که آفتاب جهان نور از آن جمال گرفت
3 نگار شوخ من اندر فراق می کوشد از آن جهت شب وصلش چنین زوال رفت
4 مه دو هفته چو طاق دو ابروان تو دید ز غم بکاست چنین شیوه ی هلال گرفت