1 بیا که آتش عشقم ز هجر در جانست بیا که درد دلم را وصال درمانست
2 صبا برو بر دلبر سلام من برسان بگو بیا که جهان از غم تو ویرانست
3 وفا بریدی و عهدم به باد بردادی طریق عهد شکستن نه کار مردانست
4 دلا توقّع یاری مدار ازین دوران که نام عهد نباشد چه جای پیمانست
1 مرا فراق رخ آن نگار ممکن نیست وصال آن بت سیمین عذار ممکن نیست
2 چه حالتیست ندانم میان ورطه ی عشق شدم غریق و شدن برکنار ممکن نیست
3 ببرد آب رخ آن نگار و در غم او میان آتش هجران قرار ممکن نیست
4 به بوستان وصالش بسی امیدم بود کنونم از گل آن وصل خار ممکن نیست
1 می دهم جانی به عشقش تا مرا جان در تنست دیده ی جانم خیال روی او را مسکنست
2 دیده روشن شد مرا تا نکهت زلفت شنید ای عزیز من مگر بویی از آن پیراهنست
3 عالمی شادند بر وصل دلارایش ولی چون کنم در عشق او روزی مرا غم خوردنست
4 هر که لافی زد به عشق یار و سربازی نکرد مرد نتوان گفت او را بلکه کمتر از زنست
1 آخر ز چه رو در دل تو مهر و وفا نیست با ما ز چرا ای دل و دین غیر صفا نیست
2 دردیست در این دل ز غم عشق تو جانا کاو را بجز از شربت وصل تو دوا نیست
3 آخر تو بجو در همه آفاق خدا را آن دل که ز بالای تو در عین بلا نیست
4 تا کی کشم این درد که جانم به لب آمد زین بیش جفا بر من بیچاره روا نیست
1 کدام دیده به دیدار یار بینا نیست کدام نطق به اوصاف یار گویا نیست
2 اگرچه حور و قصورند در بهشت برین به چشم عاشق بیچاره بی تو زیبا نیست
3 هزار سرو اگر در میان بستانست یکی چو قامت آن سروناز رعنا نیست
4 هزار عنبر سارا و مشک تاتاری اگرچه هست چو زلفین یار بویا نیست
1 بی رخ عاشق فریبت در دو چشمم خواب نیست بحر عشقت را نمی دانم چرا پایاب نیست
2 از سر و سامان برآمد از غم عشقت دلم در جهانم لاجرم جز درد دل اسباب نیست
3 موج بحر روز هجرانت مرا از سر گذشت رحمتی هرگز تو را بر حال این غرقاب نیست
4 در شبان تیره ی زلفت گرفتارم بتا زآنکه از روی دلارایت مرا مهتاب نیست
1 بخت سرگشته ام نه یار منست بس ستمکار چون نگار منست
2 بوی زلف نگار روحانی مونس جان بیقرار منست
3 همچو زلفش فتاده ام در پای سرکش آن سرو جویبار منست
4 زلف عنبرفشان شبرنگش بس پریشان چو روزگار منست
1 آن روی نگویند مگر صورت جانست و آن چشم نگویند مگر قوت روانست
2 و آن زلف نباشد مگر آن عنبر سار است و آن لب نتوان گفت که از دیده نهانست
3 تشبیه به مه روی تو را چون بتوان کرد و آن قد دلارای مگر سرو روانست
4 آنی تو سراسر که همه مایه ی لطفی در جان من این آتش عشق تو از آنست
1 خدا بر حال این مسکین گواهست که از جانت همیشه نیکخواهست
2 ولی از جور این چرخ سیه کار به پیش چشم ما عالم سیاهست
3 بیا کز شوق طاق ابروانت به غم پیوسته پشت من دوتا هست
4 غریبان را مکش کز روی فتوی غریبی بی گنه کشتن گناهست
1 فریاد که جز لطف تو فریادرسم نیست واندر دو جهان غیر غمت هیچ کسم نیست
2 مشکل همه اینست که از پای فتادم از هجر و به وصل رخ تو دست رسم نیست
3 گرچه نفسی یاد من خسته نکردی صبر از رخ همچون قمرت یک نفسم نیست
4 من بلبل شوریده ام از عشق رخ تو اندر قفسی بسته ولی همنفسم نیست