در فراقت جز غمم کس یار از جهان ملک خاتون غزل 276
1. در فراقت جز غمم کس یار نیست
غم بسی دارم ولی غمخوار نیست
1. در فراقت جز غمم کس یار نیست
غم بسی دارم ولی غمخوار نیست
1. ما را ز درد عشق تو یک دم قرار نیست
آخر چرا تو را غم این بی قرار نیست
1. ما را غمی چو شدّت هجران یار نیست
وینم بتر که غیر غمم غمگسار نیست
1. بازآ که در فراق تو ما را قرار نیست
روز و شبم بجز غم عشق تو کار نیست
1. ای دل چه چاره چون که جهان پایدار نیست
جز درد و خون دیده در این روزگار نیست
1. دردمند عشق او گشتم مرا تیمار نیست
چون کنم چون آن طبیبم را غم بیمار نیست
1. هر که دلش با غم ما یار نیست
راست توان گفت که او یار نیست
1. از مهر منت به دل اثر نیست
وز جان جهان ترا خبر نیست
1. تو را از حال مسکینان خبر نیست
بر آب چشم ما زانت گذر نیست
1. مرا در عشقت از عالم خبر نیست
به جای تو مرا یاری دگر نیست
1. ما را ز سر کوی غمت راه به در نیست
مشکل که جز این کوی مرا روی دگر نیست
1. مرا به غیر هوای تو، هیچ در سر نیست
بجز وصال رخ تو خیال دیگر نیست