1 در فراقت جز غمم کس یار نیست غم بسی دارم ولی غمخوار نیست
2 دل ببرد از دستم و یاری نکرد هیچ مشکلتر از این بر کار نیست
3 غم ز دل کم نیست ما را در فراق هیچ غم چون شادی اغیار نیست
4 کار دل بردن بود آسان ولی دل ببرد از دستم و دلدار نیست
1 بازآ که در فراق تو ما را قرار نیست روز و شبم بجز غم عشق تو کار نیست
2 از گلستان روی تو ای سرو سیم تن در دست ما کنون به جز از نوک خار نیست
3 باریست بر دل من مسکین که از چه روی ما را به بارگاه وصال تو بار نیست
4 از جانم ار چه گرد بر آورد درد عشق بر خاطر از جفای تو ما را غبار نیست
1 به دردم غیر وصل تو دوا نیست چرا با ما تو را جز ماجرا نیست
2 ترا گر مهر ما نبود مرا هست تو را صبر ار بود از من مرا نیست
3 وفا گر نیست جانا در دل تو ولی چندین جفا بر ما روا نیست
4 جفا کردی و دل بردی زهی چشم تو را شرم و حیا از روی ما نیست
1 دردم او دادست و درمانم از اوست چاره ی دردم که جوید غیر دوست
2 گر کند با من جفا آن بی وفا بد نباشد هر چه زو آید نکوست
3 تا توانایی بود جورش به جان می کشم زو گرچه یاری تندخوست
4 حال جان پرسیدم از دل عقل گفت از که می پرسی که سرگردان چه گوست
1 ترا در دل مگر مهر و وفا نیست و یا آیین تو غیر از جفا نیست
2 مرا دردیست در دل از فراقت که جز وصل دلارامش دوا نیست
3 مکن زین بیش دوری از بر ما که جان از تن جدا بودن روا نیست
4 چرا یاد از من مسکین نیارد چو یک دم یاد او از ما جدا نیست
1 ما را غمی چو شدّت هجران یار نیست وینم بتر که غیر غمم غمگسار نیست
2 گفتم مگر نگار غم حال ما خورد بوی وفا و مهر در این روزگار نیست
3 گفتی شبی به کلبه احزان گذر کنم بازآ که در جهان بتر از انتظار نیست
4 گفتم خمار بشکنم اندر سحر به می خوشتر ز شربت لب تو در خمار نیست
1 ما را به غم عشق تو دردست دوا نیست فریاد دلم رس که بدین نوع روا نیست
2 گفتم که رساند ز من خسته پیامی چون محرم رازم بجز از باد صبا نیست
3 ای باد صبا عرضه کن احوال دلم را کاخر ز چه رو با من مسکینش صفا نیست
4 تو پادشه هر دو جهانی به حقیقت لیکن چه کنم چون نظرت سوی گدا نیست
1 یک دم مرا ز صحبت جانان گزیر نیست غیر از خیال قامت او در ضمیر نیست
2 از پا درآمدم ز فراقت ستمگرا لیکن چه چاره چونکه غمت دستگیر نیست
3 ای پادشاه حسن و لطافت بگو چرا هیچت نظر ز لطف به حال فقیر نیست
4 مشکل که جان و سر بنهادیم در غمت وز من ببین نگار که منت پذیر نیست
1 بر درد عشق دوست مرا گر طبیب نیست هیچم دوای درد چو وصل حبیب نیست
2 بستان و گلستان و گل اندر جهان بسیست بر روی چون گل تو چو من عندلیب نیست
3 لیکن ز گلستان گل وصلت ای صنم جز خار روز هجر تو ما را نصیب نیست
4 هستم غریب ملک تو سرگشته در جهان بر حالم ار کنی نظری هم غریب نیست
1 بنای خاطر ما از غم تو ویرانست ز سوز عشق رخت آتشیم در جانست
2 اگر ز من طلبد جان از او دریغم نیست هزار جان عزیزم فدای جانانست
3 به عید روی تو گفتم به دل چه چاره کنم جواب داد که جز جان تو را چه قربانست
4 بیا که در شب وصل تو جان شیرین را نهاده بر کف دستم که تا چه فرمانست