می دهم جانی به عشقش از جهان ملک خاتون غزل 216
1. می دهم جانی به عشقش تا مرا جان در تنست
دیده ی جانم خیال روی او را مسکنست
1. می دهم جانی به عشقش تا مرا جان در تنست
دیده ی جانم خیال روی او را مسکنست
1. بخت سرگشته ام نه یار منست
بس ستمکار چون نگار منست
1. آتشی کز غم هجران تو بر جان منست
ز آن شرر در دو جهان ناله و افغان منست
1. فاش شد در دو جهان کاو به جهان یار منست
آفت هر دو جهان آن بت عیار منست
1. این رخ دلبند تو ماه تمام منست
خال سیه کار تو دانه و دام منست
1. به روز بازپسین و به صبحگاه الست
که ذکر و نام تو همواره بر زبان منست
1. دردمندیم و لب لعل تو درمان منست
وآتشی از لب دلجوی تو بر جان منست
1. درد عشقی که ز هجران تو بر جان منست
چون دهم پیش کسی شرح که درمان منست
1. بیا که دیده ی ما بی رخ تو پرخونست
ز خون دیده، تو گویی کنار جیحونست
1. عشق تو مرا در دل و جان نقش نگینست
مهر رخ خوب تو بلای دل و دینست
1. که می گوید که چشمش نرگسینست
که می گوید که زلفش عنبرینست
1. به سروی راست ماند قامت دوست
سهی سروست؟ یا نی قامت اوست؟