1 سهی سرو مرا بالابلندست رخش چون آتش و لبها چو قندست
2 رخش چون آتش است و لب پر از قند بر آن آتش دل و جانها سپندست
3 در آن زلفین پیچاپیچ یارم دل مسکین چو مرغی پای بندست
4 خم طاق دو ابرویش کمانست سر زلفین پر چینش کمندست
1 که آن لعل لب نوشین گزیدست که مهرت را به جان و دل خریدست
2 کند منع من مسکین بی دل کسی کان روی مهوش را ندیدست
3 بشد عمری که تا آن دلبر از ما بسان آهوی وحشی رمیدست
4 مگر آهو که مشک آید ز نافش بگرد کوی آن مه رو چریدست
1 عیدیست مبارک که کس آن عید ندیدست وز باد صبا هیچ کس آن بو نشنیدست
2 در گوش دل آمد سحر از هاتف غیبم کین عید به بخت شه شه زاده سعیدست
3 ایام خزانست ولیک از نظر لطف در باغ سعادات همه سبزه دمیدست
4 از گلبن امید برآمد گل دولت ورنه به چنین فصل گل از باغ که چیدست
1 بیا که بی رخ خوبت مرا به دل بارست ببین که دیده ز هجر رخ تو خون بارست
2 بخور ز لطف غم حال ما که بد نبود اگرچه در دو جهانت چو بنده بسیارست
3 اگر به پرسش مسکین قدم نهی روزی بیا که جان و دل و دیده جمله ایثارست
4 مرا نه خواب و قرار و نه صبر و نه آرام بتر که جور و جفای بتم به سر بارست
1 جهانی سر به سر چون نوبهارست به باغستان جان گلها به بارست
2 زمین همچون زمرّد سبز گشته همه صحرا ز گل نقش و نگارست
3 همه بستان پر از گلهای رنگین هزاران بلبل اندر شاخسارست
4 لب جو سر به سر خیری و سوسن درخت ارغوان بس بیشمارست
1 شراب هجر تو بسیار خوردم هنوز از مستیم در سر خمارست
2 به وصلم یک زمان بنواز یارا که ما را با غم عشق تو کارست
3 مکن زین بیش بر من جور و خواری که جان من ز هجران تو زارست
4 بجز نیکی نماند در جهان هیچ تو نیکی کن که نیکی یادگارست
1 چو زلف تو جهان بس بی قرارست نپنداری که با کس پایدارست
2 دو زلف سرکش رعنات با ما چرا آشفته همچون روزگارست
3 نیفتادست در دست کسی شاد نگاری چون تو تا دست و نگارست
4 نیایم در شمار ای دوست زان روی که عاشق در جهانت بی شمارست
1 نمی دانم دلم باری به درد او گرفتارست ستم بر جان غمگینم همه زان شوخ عیارست
2 قد امید من دایم چو ابرویت خمی دارد دل پر درد ما باری چو چشمان تو بیمارست
3 تو در خواب خوشی جانا و ما در آتش هجران کسی داند چنین حالی که شب تا صبح بیدارست
4 به شادی می گذارد عمر، آن دلبر چه غم دارد ز مسکینی که در هجرش همیشه زار و غمخوارست
1 دلم وصال تو را از جهان طلب کارست چرا که در غم هجران به کام اغیارست
2 دو دیده ی دل خود را به هم نیارم زد که از فراق رخت تا به روز بیدارست
3 نباشدم دل خرّم چرا نمی دانم مگر که خرّمی و عیش جمله با یارست
4 وصال یار که بودی همیشه پندارم هزار بار به دلبر مرا ز پندارست
1 از زلف خودم بویی بر دست صبا بفرست کشتی به جفا ما را بویی ز وفا بفرست
2 چون روز و شبم ساکن در کوی غمت جانا از کوی وصال خود هم بخش گدا بفرست
3 جانا چو زکات حسن بر مستحقست واجب من مستحقم باری بی روی و ریا بفرست
4 گفتم به وصال خود دریاب دمی ما را گفتا که جهان و جان زودم به نوا بفرست