نمی دانم دلم باری به از جهان ملک خاتون غزل 168
1. نمی دانم دلم باری به درد او گرفتارست
ستم بر جان غمگینم همه زان شوخ عیارست
1. نمی دانم دلم باری به درد او گرفتارست
ستم بر جان غمگینم همه زان شوخ عیارست
1. دلم وصال تو را از جهان طلب کارست
چرا که در غم هجران به کام اغیارست
1. از زلف خودم بویی بر دست صبا بفرست
کشتی به جفا ما را بویی ز وفا بفرست
1. از لطف خویش درد دلم را دوا فرست
من بی نوای وصل ز وصلم نوا فرست
1. امشبی حال وضع ما دگرست
در میان دست جان ما کمرست
1. ما را به درد عشق تو درمان نه درخورست
زان رو که درد هجر تو جانا جگر خورست
1. ما را به رخ خوب تو ای دوست نیازست
در بوته عشقت دل مسکین به گدازست
1. ما را به قد سرو تو ای دوست نیازست
هر چند تو را با من مسکین سر نازست
1. بستان و ماهتاب و لب آب بس خوشست
بر بانگ بلبلان، سحری خواب بس خوشست
1. سرویست قدّ دلبر و آزاد بس خوشست
بر جویبار قامت شمشاد بس خوشست
1. نازنینا به غم عشق تو مردن چه خوشست
جان به بوی سر زلف تو سپردن چه خوشست
1. جهان گر سر به سر بستان و باغست
مرا با رویش از عالم فراغست