1 چشم چون بادام تو مادام مست و سرخوشست با وجود سرخوشی تند و ملول و سرکشست
2 چشم زخم روی همچون آتشت مسکین دلم گر پسندی چون سپندت روز و شب در آتشست
3 لعل جان فرسای تو آب حیاتست آن مگر زانکه بس شیرین و جان بخش و لطیف و دلکشست
4 دوزخ ار با یار باشد پیش من بهتر ز خلد ور بهشتم بی تو باشد پیش من بس ناخوشست
1 مرا گویی که عشقت سر نبشتست که خاکم را به مهر تو سرشتست
2 نروید در دلم جز بیخ مهرت که تخم مهر رویت زود کشتست
3 چو روی او ندیدم هیچ چهری بنی آدم نباشد او فرشتست
4 چه بودی گر چنین بدخو نبودی نگار خوب رو را این سرشتست
1 سرو از قد و قامت تو پستست بر خاک ره از غمت نشستست
2 گویی که گل مرا ز بنیاد از آب و هوای تو سرشتست
3 از سر بگذشت آب چشمم اینم به فراق سرگذشتست
4 این عادت و خوی و بوی کاوراست ز آدم نبود که او فرشتست
1 در چشم ما خیال سهی سرو بس خوشست قد صنوبرش بر ما خوب و دلکشست
2 بر یاد آن دو روی چو گلنار و لعل لب همچون سپند جان جهانی بر آتشست
3 آن ترک نیمه مست چه خوردست گوییا کز باده هر دو نرگس او مست و سر خوشست
4 زلف تو را چه بود که از باد صبحدم دایم چو خاطر من مسکین مشوّش است
1 سر به سر کار جهان گر تو بدانی هیچست به همه کار جهان چون نگرانی هیچست
2 در دل تو اثر مهر و وفا می باید ور نه ای دوست مرا یار زبانی هیچست
3 راز سربسته ی ما را مگشا پیش صبا زآنکه چون باد صبا پرده درانی هیچست
4 نیک و بد پیش تو جانا همه یکسان گذرد چون نکویی ز بدی باز ندانی هیچست
1 صبرم از روی تو ای دلبر فتّان تلخست درد دوری تو ای دوست چو درمان تلخست
2 لب لعل تو چه گویم چو شکر شیرینست طعم ایام فراق رخت ای جان تلخست
3 دست امّید دلم چون به گریبان نرسید چکنم باز رها کردن دامان تلخست
4 ندهم پند حکیم از سر دانش زیراک نشنوم پند تو در بند بتان کان تلخست
1 بدار ای نازنین یار از جفا دست که بر وصلت نمی باشد مرا دست
2 طبیب من به حالم رحمتی کن که در دردت ندارم بر دوا دست
3 منم افتاده ی عشقت ولیکن ندارم در فراقت مومیا دست
4 به آب جور و صابون ستمها یقین دانم بشست او از وفا دست
1 بشد عمری که دارم بر خدا دست که گیرد یک شبم وصل شما دست
2 ز دستم بر نمی خیزد جز این هیچ که بردارم ز هجرت بر دعا دست
3 ز بخت خود نمی دانم که یک شب دهد وصل نگارم گوییا دست
4 ز پای افتادم از هجران چه بودی گرم دادی ز وصلت مومیا دست
1 تا مرا دیده بر آن زهره جبین افتادست دلم از دوری او سخت حزین افتادست
2 دیده ام حسن رخش دید و در او حیران شد راستی بر همه آفاق گزین افتادست
3 بر من خسته دل آخر چه سبب بی جرمی خشم کردست و بر ابروش به چین افتادست
4 کام دل هست جدا دایم از این بی سر و پا عادت بخت من اینست و چنین افتادست
1 دوشم گرفت از سر مستی نگار دست گفتم مدار زحمت و از من بدار دست
2 گفتا چرا ملول شدی از گرفت من گفتم از این سبب که ندارم به یار دست
3 عهدی کنیم تازه که در عهد عشق او گر بر سرم زند ز غمش روزگار دست
4 من سر نپیچم از غم عشقش به هیچ روی گر گیردم ز روی تلطّف نگار دست