1 آن سروناز بین که چه خوش راست قامتست چون بگذرد به باغ ز قدّش قیامتست
2 هرکس که صبحدم نظری کرد بر قدش تحقیق شد که عاقبتش بر سلامتست
3 چون بگذری به ناز به بستان سرای دل سرو از میان جان به چمن در قیامتست
4 عمریست تا که این دل مسکین مستمند از شدّت فراق تو اندر ملامتست
1 فریاد و درد ما ز غمت بی نهایتست جور و جفات بر دل تنگم به غایتست
2 چشمت بریخت خون دلم را به تیغ هجر دادم ز وصل ده که نه وقت حمایتست
3 مشتاق وصل تو من و از من تویی ملول آخر ز دل به دل نه تو گفتی سرایتست
4 گویند دل به دل بودش راه و هیچ نیست گویی که این سخن به سبیل حکایتست
1 شوقم به روی دلبر خود بی نهایتست زان رو که حسن روی بت من به غایتست
2 با من خطاب کرد که عاشق ترا که گفت دانم خطاب وی که ز روی عنایتست
3 گویند شمع نیست به مجلس چه می کنی مهر رخ چو ماه نگارم کفایتست
4 گر همچو سروناز خرامی میان باغ سرهای ما فدا شده در خاک پایتست
1 ای نور هر دو دیده جفا را نهایتست ما را فراق روی تو دانی کفایتست
2 خسرو تویی حقیقت و شیرین منم یقین ورنه ز گفت و گوی نظامی حکایتست
3 زین بیشتر عنان محبّت ز ما متاب جانا مرا به لطف تو چشم عنایتست
4 بنواز بنده ای که ندارد بجز تو کس ناچار بنده را ز تو چشم رعایتست
1 به دل چو سنگدلانی به مهربانی سست ز عهد دور به غایت، به دلریایی چست
2 به جست و جوی تو عمر عزیز کردم صرف به اختیار جدایی ز ما نباید جست
3 نمی رود ز مقابل نهال قامت دوست خیال قد چو سروت ز دیده ی ما رست
4 گزید بر من بیچاره دلبری دیگر وفا نکرد و دو چشم از حیا و شرم بشست
1 دل ربایی دلبری داریم چست دل ربود و جان فدا کردم نخست
2 بر لب سرچشمه ی آب حیات چون قد و بالای او سروی نرست
3 چون قدش سروی نباشد در چمن پیش روی او سخن گویم درست
4 درد هجرانت چه گویم دلبرا روی جانم را به خون دیده شست
1 بتا تا مهر روی تو دلم با مهربانی جست درخت قامتت گویی میان دیده ما رست
2 نو زین حالت خبر داری که یار مهربان من نداند بنده پروردن ولی در دلربایی چست
3 ز تاب روز هجرانت ببین کاین مردم دیده به جان آمد ز غمخواری به خون دیده رخ را شست
4 درخت قامت سروش کشیده سر به رعنایی ولی خاک تن مسکین به قدش مهربانی جست
1 تا دلم با غم روی تو به شادی بنشست جان فدا کرد جهان وز همه عالم وراست
2 هیچ امیدم صنما بر شب هشیاری نیست که شدم مست می عشق تو از روز الست
3 غمزه ات دوش چنین گفت که کامت بدهم بخشش مست بود نیک ولی دست به دست
4 لطف تو بنده نوازست ولیکن کرمت از چه رو بر من بیچاره در وصل ببست
1 دو دیده تا که دلم دیده در جمال تو بست ببست در تو دل و از غم جهان وارست
2 به قامت چو سهی سرو، دل ز ما بربود به لفظ همچو شکر نرخ نیشکر بشکست
3 به تیغ شدّت هجران خویش خونم ریخت به تیر غمزه غمّاز جان ما را خست
4 اگرچه خاسته ای از سر وفا چه کنم دل حزین به سر کویت ای صنم بنشست
1 بختم دو دیده بر سر زلفین یار بست وز غصّه ی زمانه غدّار دون برست
2 تا چهره ی جمال تو در پیش دل گشاد نقشی بجز خیال توأم دیده بر نبست
3 باری خلیل خاطر ما هر صور که دید جز صورت خیال تو در یکدگر شکست
4 از پا درآمدم ز غم هجر او و هیچ نگرفت یک شبم ز سر لطف یار دست