1 مرا غمی که ز عشق تو بر دل ریش است به شرح راست نیاید که غم از آن بیش است
2 ز طعن دشمن بیهوده گوی بر تن من به جای هر سر مویی ز غم سری بیش است
3 مرا ز خویش ملالست خاصه بیگانه ولی ترحّم بیگانه بهتر از خویش است
4 برو تو ای دل بیچاره و به ترکش گوی وفا مجوی ز یاری که او جفاکیش است
1 بصرم دیده ی جهان بین است که رخش مایه ی دل و دین است
2 وصف رویش چگونه بتوان گفت هرچه گویم هزار چندین است
3 آنچه گویند در حبیبان نیست گر نباشم غلط مگر این است
4 مایه ی روح در سبک روحیست لیک با ما عظیم سنگین است
1 سعادت یار و دولت همنشین است کسی را کان رخ مهوش قرین است
2 بتا دوری نمی خواهم ز رویت صلاح کار من گویی در این است
3 نداری مهربانی با من ای دوست به جان تو که می دانم چنین است
4 هزاران داغ و درد از روز هجران به جانم زان مه زهره جبین است
1 ترا با ما بگو جانا چه کین است که با ما دایماً رایت چنین است
2 به چشم خشم در ما بنگری تیز دو طاق ابروانت پر ز چین است
3 ندارم در غمت یک دوست باری چه گویم دشمنم یک رو زمین است
4 ولیکن دوست پروردن ندانی به عاشق کشتنت صد آفرین است
1 آن سرو بین که بر لب جوی ایستاده است وآن زلف بین که بر رخ چون مه نهاده است
2 آن غمزه بین که بسته ره خواب ما به سحر و ابرو نگر که شست کمان را گشاده است
3 تا مرغ جان ز پای درآید حذر بکن ای دل که ترک عربده جومست باده است
4 کامم نداد آن دهن تنگ چون شکر دلبر به چشم شوخ دل از من ستانده است
1 جانا دو ابروی تو هلالی خمیده است چون آن هلال دیده ی عقلم ندیده است
2 از حد مبر جفا و بیندیش از وفا زان رو که خار جور تو در جان خلیده است
3 دانی که حال زار من خسته دل چه شد جانم به لب ز دست جفایت رسیده است
4 قدر وصال کعبه روی تو دلبرا داند کسی که راه بیابان بریده است
1 پشت دلم ز بار فراقت خمیده است جانم ز درد عشق تو بر لب رسیده است
2 دانی که در فراق رخت ای دو دیده ام خون دلم ز دیده ی حیران چکیده است
3 ای نور دیده تا ز برم گشته ای جدا بخت از برم چو آهوی وحشی رمیده است
4 صبرم ز روی خویش مفرمای بعد از این شوق رخ تو پرده ی صبرم دریده است
1 دل من از غم عشقت خرابست جگر بر آتش هجران کبابست
2 نظر بر حال زارم کن که لِلّه نظر بر خستگان کردن ثوابست
3 طبیب من تویی آخر دوایی بکن کاحوال این بی دل خرابست
4 بگفتا صبر می باید در این کار اگرچه عاشقی اینت جوابست
1 به تابستان خوشی در ماهتابست که در عکس رخش در ماه تابست
2 به بستان نرگس مخمور در صبح ز چشم سرخوشت مست و خرابست
3 نه مستست و نه مخمور و نه هوشیار ز بوی عشق تو در عین خوابست
4 نمی تابد به عالم روی خورشید مگر زآن رو که ماهم در نقابست
1 آن چه زلفست که از آتش دل در تابست وآن چه چشمست که چون نرگس تو در خوابست
2 «آن نه زلفست و بنا گوش که روزست و شبست» یا نه ای دوست که نیلوفر تر در آبست
3 آتشی از لب لعلم به دل و جان زده ای با همه درد علاج دل ما عنّابست
4 در به روی من دلخسته مبند از سر لطف که حدیثم به لب لعل تو در هر بابست