1 آن سرو راستی مگر از بوستان ماست و این روی همچو گل مگر از گلستان ماست
2 آمد نسیم صبح که آرام جان رسید گویی که بوی زلف بت دلستان ماست
3 آورد نکهتی به دماغ و دل ضعیف کاو قوّت روان و دل ناتوان ماست
4 گویند در چمن به قد چون صنوبر نیست بررُست ناگهان قد سرو روان ماست
1 درد دل دارم همانا وصل او درمان ماست وز دو لعل آبدارش آتشی در جان ماست
2 آنکه بر حالم نسوزد آن دل بی رحم تست وآنکه با سر می نیاید محنت هجران ماست
3 با طبیب درد ما گوی ای نسیم صبحدم آنکه نپذیرد علاجی درد بی درمان ماست
4 گو بیا بر دیده ی من جای کن تا گویمت این قد چون نارون سرو سرابستان ماست
1 آنکه درمان برنتابد درد بی درمان ماست وآنکه سامانی ندارد حال بی سامان ماست
2 آنکه شیدایی شد ای دلدار بر روی چو ماه گر بدانی همچو زلفت بخت سرگردان ماست
3 خاک پایت گشته ام تا چند بر بادم دهی کاتشی زان لعل نوشین تو اندر جان ماست
4 دارم اندر دل یکی دردی که فرماید طبیب ای عزیز من که نوش لعل تو درمان ماست
1 بخشد گناه بنده که او پادشاه ماست گوید که بنده ایست که او در پناه ماست
2 منعم مکن به غمزه ی خونریز در غمت غمّاز نیست نیک بدان کاو سیاه ماست
3 خون جگر ز دیده گشادم ز غم ببین گر نشنوی تو مردم چشمم گواه ماست
4 جان در امید وصل تو دادیم دلبرا گفتی شبی که بنده ی بی اشتباه ماست
1 داری دلا خبر تو که دردش دوای ماست لعل لبان دلکش او آشنای ماست
2 سروی چو قامت تو ندیدم به راستی بالا نگویمش صنما کان بلای ماست
3 گفتم بنه به دیده قدش تا ببوسمش گفتا سراب چشم تو باری نه جای ماست
4 گفتم به وصل گیر شبی دست ما و گفت سرها ز دست رفته به جایی که پای ماست
1 ما را ز قد سرو تو ای دوست ثمرهاست واندر دل ما آکه ز مهر تو شجرهاست
2 یک شب گذری کن به من خسته و بنگر کآه دل ما در غم عشقت به سحرهاست
3 از حسرت شیرین لبت، ای کام دل من فرهاد صفت گشته به کوه و به کمرهاست
4 از آه من خسته ی درویش بیندیش زیرا که دعا را ز سر سوز اثرهاست
1 هر که را نیست ز جانان خبری بی خبر است غیر یاد غم آن دوست همه دردسر است
2 دل که با یاد تو همراه نباشد چه کنم نظری کن به دل خسته که جای نظر است
3 هیچ دانی که بد و نیک نماند بر جای شکر ایزد که بد و نیک جهان در گذر است
4 گرچه چون تیر مرا دور فکندی از پیش همچنان قصّه ی عشق توأم ای جان ز بر است
1 هر زمان بار جهان بر دل ما بیشتر است وز سر تیغ فلک خاطر ما ریش تر است
2 گرچه دارم دل ریشی ز جفاهای فلک هم رسد بر دلم آنجا که سری نیشتر است
3 با رقیب ار چه تواضع کنم و دل گرمی دم به دم با من بیچاره بداندیش تر است
4 گرگ ناکام فلک گرفتد اندر رمه ای ببرد میش کسی کز همه درویش تر است
1 مرا دایم خیالت در ضمیر است مرا از روی خوبت ناگزیر است
2 نیامد جز خیالت در دو چشمم از آن رو کاو به غایت بی نظیر است
3 مرا صبر از رخت دانی چه باشد چنان صبری که طفلان را ز شیر است
4 به بستان ملاحت سرو بسیار ولیکن قد او بس دلپذیر است
1 مانی قدرت او در دو جهان نقّاش است او به صورت گری نقش جهانی فاش است
2 طوطی طبع من خسته ز دریای وجود به ثنای در توحید تو بس در پاش است
3 متنفّس نشود از در لطفش نومید کمترین جانوری بر در او خفّاش است