دل من درد غمت دارد از جهان ملک خاتون غزل 1347
1. دل من درد غمت دارد و تو درمانی
زآنکه باشند همه در دل و تو در جانی
...
1. دل من درد غمت دارد و تو درمانی
زآنکه باشند همه در دل و تو در جانی
...
1. چو حال زار من خسته دل تو می دانی
به شرح حال چه حاجت که در دل و جانی
...
1. دلم را درد و درمانی مرا تو مونس جانی
من بیچاره را تا کی به درد دل برنجانی
...
1. تو عهدی کرده ای جانا که از من سر نگردانی
تویی سرو روان جان به باغ عمر ما دانی
...
1. دل من به دست آر اگر می توانی
که جز لطف تو کس ندارم تو دانی
...
1. دل بدادم به تو ای دوست من از نادانی
تا کشیدم ز غمت این همه سرگردانی
...
1. فراموشت چرا شد مهربانی
مگر حال من بی دل ندانی
...
1. نگارا چون قلم ما را به سر تا کی بگردانی
مگر حال من مسکین سرگردان نمی دانی
...
1. تا چند مرا جانا از غمزه برنجانی
حسن خود و عشق ما گویا که نمی دانی
...
1. تو راست بر مه تابنده از شکر دهنی
قدی چو سرو روان سرو را ز گل بدنی
...
1. همچون قلم نگارا چندم به سر دوانی
چندم به تیغ هجران از پیش خود برانی
...
1. جهان بگرفت باز از سر جوانی
رسید ایام عیش و کامرانی
...