1 نگر خود را بچشم محرمانه نگاه ماست ما را تازیانه
2 تلاش رزق ازن دادند ما را که باشد پر گشودن را بهانه
1 خوشا روزی که خود را باز گیری همین فقر است کو بخشد امیری
2 حیات جاودان اندر یقین است ره تخمین و ظن گیری بمیری
1 درین عالم بهشت خرمی هست بشاخ او ز اشک من نمی هست
2 نصیب او هنوز آن های و هو نیست که او در انتظار آدمی هست
1 بپایان چون رسد این عالم پیر شود بی پرده هر پوشیده تقدیر
2 مکن رسوا حضور خواجه مارا حساب من ز چشم او نهان گیر
1 نگاهیفرین جان در بدن بین بشاخان نادمیده یاسمن بین
2 وگرنه مثل تیری در کمانی هدف را با نگاه تیر زن بین
1 خودی تا گشت مهجور خدائی به فقرموختداب گدائی
2 ز چشم مست رومی وام کردم سروری از مقام کبریائی
1 خودی را از وجود حق وجودی خودی را از نمود حق نمودی
2 نمی دانم که این تابنده گوهر کجا بودی اگر دریا نبودی
1 ز محکومی مسلمان خود فروش است گرفتار طلسم چشم و گوش است
2 ز محکومی رگان در تن چنان سست که ما را شرع و آئین بار دوش است
1 وصال ما وصال اندر فراق است گشود این گره غیر از نظر نیست
2 گهر گم گشتهٔ غوش دریا است ولیکنب بحر ،ب گهر نیست
1 مسلمان تا بساحل آرمید است خجل از بحر و از خود نا امید است
2 جز این مرد فقیری دردمندی جراحتهای پنهانش که دید است