نهان اندر دو از اقبال لاهوری ارمغان حجاز 373
1. نهان اندر دو حرفی سر کار است
مقام عشق منبر نیست ، دار است
1. نهان اندر دو حرفی سر کار است
مقام عشق منبر نیست ، دار است
1. نهان اندر دو حرفی سر کار است
مقام عشق منبر نیست ، دار است
1. ز پیری یاد دارم این دو اندرز
نباید جز بجان خویشتن زیست
1. به ساحل گفت موج بیقراری
به فرعونی کنم خود را عیاری
1. اگر اینب و جاهی از فرنگ است
جبین خود منه جز بر در او
1. فرنگی را دلی زیر نگین نیست
متاع او همه ملک است دین نیست
1. من و تو از دل و دین نا امیدیم
چوبوی گل ز اصل خود رمیدیم
1. مسلمانی که داندرمز دین را
نساید پیش غیر الله جبین را
1. دل بیگانه خوزین خاکدان نیست
شب و روزش زدورسمان نیست
1. مقام شوق بی صدق و یقین نیست
یقین بی صحبت روح الامین نیست
1. مسلمان را همین عرفان و ادراک
که در خود فاش بیندر مزلولاک
1. به افرنگی بتان خود را سپردی
چه نامردانه درتبخانه مردی