تو میگوئی که آدم از اقبال لاهوری پیام مشرق 96
1. تو میگوئی که آدم خاکزاد است
اسیر عالم کون و فساد است
1. تو میگوئی که آدم خاکزاد است
اسیر عالم کون و فساد است
1. دل بیباک را ضرغام رنگ است
دل ترسنده را آهو پلنگ است
1. ندانم باده ام یا ساغرم من
گهر در دامنم یا گوهرم من
1. تو گوئی طایر ما زیر دام است
پریدن بر پر و بالش حرام است
1. چسان زاید تمنا در دل ما
چسان سوزد چراغ منزل ما
1. چو در جنت خرامیدم پس از مرگ
به چشمم این زمین و آسمان بود
1. جهان ما که جز انگاره ئی نیست
اسیر انقلاب صبح و شام است
1. چسان ای آفتاب آسمان گرد
باین دوری به چشم من در آئی
1. تراش از تیشهٔ خود جادهٔ خویش
براه دیگران رفتن عذاب است
1. بمنزل رهرو دل در نسازد
به آب و آتش و گل در نسازد
1. بیا با شاهد فطرت نظر باز
چرا در گوشهٔ خلوت گزینی
1. میان آب و گل خلوت گزیدم
ز افلاطون و فارابی بریدم