1 شهید ناز او بزم وجود است نیاز اندر نهاد هست و بود است
2 نمی بینی که از مهر فلک تاب به سیمای سحر داغ سجود است
1 خرد گفت او بچشم اندر نگنجد نگاه شوق در امید و بیم است
2 نمیگردد کهن افسانهٔ طور که در هر دل تمنای کلیم است
1 عقلی که جهان سوزد یک جلوهٔ بیباکش از عشق بیاموزد آیین جهانتابی
2 عشق است که در جانت هر کیفیت انگیزد از تاب و تب رومی تا حیرت فارابی
3 این حرف نشاطآور میگویم و میرقصم از عشق دل آساید با این همه بیتابی
4 هر معنی پیچیده در حرف نمیگنجد یک لحظه به دل در شو شاید که تو دریابی
1 به برگ لاله رنگ آمیزی عشق به جان ما بلا انگیزی عشق
2 اگر این خاکدان را واشگافی درونش بنگری خونریزی عشق
1 شنیدم کرمک شبتاب می گفت نه آن مورم که کس نالد ز نیشم
2 توان بی منت بیگانگان سوخت نپنداری که من پروانه کیشم
3 اگر شب تیره تر از چشم آهوست خود افروزم چراغ راه خویشم
1 خرد بر چهرهٔ تو پرده ها بافت نگاهی تشنهٔ دیدار دارم
2 در افتد هر زمان اندیشه با شوق چه آشوب افکنی در جان زارم
1 دوش در میکده ترسا بچه باده فروش گفت از من سخنی دار چو آویزه بگوش
2 مشرب باده گساران کهن این بود است که تو از میکده خیزی همه مستی همه هوش
3 من نگویم که فروبند لب از نکتهٔ شوق ادب از دست مده باده به اندازه بنوش
4 گرد راهیم ولی ذوق طلب جوهر ماست بندگی با همه جبروت خدائی مفروش
1 به شبنم غنچهٔ نورسته می گفت نگاه ما چمن زادان رسا نیست
2 در آن پهنا که صد خورشید دارد تمیز پست و بالا هست یا نیست
1 سحر می گفت بلبل باغبان را درین گل جز نهال غم نگیرد
2 به پیری میرسد خار بیابان ولی گل چون جوان گردد بمیرد
1 به بحر رفتم و گفتم به موج بیتابی همیشه در طلب استی چه مشکلی داری؟
2 هزار لولوی لالاست در گریبانت درون سینه چو من گوهر دلی داری؟
3 به کوه رفتم و پرسیدم این چه بیدردیست؟ رسد بگوش تو آه و فغان غم زده ئی
4 اگر به سنگ تو لعلی ز قطرهٔ خونست یکی در آبه سخن با من ستم زده ئی