1 خرد گفت او بچشم اندر نگنجد نگاه شوق در امید و بیم است
2 نمیگردد کهن افسانهٔ طور که در هر دل تمنای کلیم است
1 کنشت و مسجد و بتخانه و دیر جز این مشت گلی پیدا نکردی
2 ز حکم غیر نتوان جز بدل رست تو ای غافل دلی پیدا نکردی
1 نه پیوستم درین بستان سرا دل ز بند این و آن آزاده رفتم
2 چو باد صبح گردیدم دمی چند گلان را آب و رنگی داده رفتم
1 به خود باز آورد رند کهن را می برنا که من در جام کردم
2 من این می چون مغان دور پیشین ز چشم مست ساقی وام کردم
1 سفالم را می او جام جم کرد درون قطره ام پوشیده یم کرد
2 خرد اندر سرم بتخانه ئی ریخت خلیل عشق دیرم را حرم کرد
1 خرد زنجیری امروز و دوش است پرستار بتان چشم و گوش است
2 صنم در آستین پوشیده دارد برهمن زادهٔ زنار پوش است
1 خرد اندر سر هر کس نهادند تنم چون دیگران از خاک و خون است
2 ولی این راز کس جز من نداند ضمیر خاک و خونم بیچگون است
1 گدای جلوه رفتی بر سر طور که جان تو ز خود نامحرمی هست
2 قدم در جستجوی آدمی زن خدا هم در تلاش آدمی هست
1 بگو جبریل را از من پیامی مرا آن پیکر نوری ندادند
2 ولی تاب و تب ما خاکیان بین به نوری ذوق مهجوری ندادند
1 همای علم تا افتد بدامت یقین کم کن گرفتار شکی باش
2 عمل خواهی یقین را پخته تر کن یکی جوی و یکی بین و یکی باش