بگو جبریل را از از اقبال لاهوری پیام مشرق 48
1. بگو جبریل را از من پیامی
مرا آن پیکر نوری ندادند
1. بگو جبریل را از من پیامی
مرا آن پیکر نوری ندادند
1. همای علم تا افتد بدامت
یقین کم کن گرفتار شکی باش
1. خرد بر چهرهٔ تو پرده ها بافت
نگاهی تشنهٔ دیدار دارم
1. دلت می لرزد از اندیشهٔ مرگ
ز بیمش زرد مانند زریری
1. ز پیوند تن و جانم چه پرسی
به دام چند و چون در می نیایم
1. مرا فرمود پیر نکته دانی
هر امروز تو از فردا پیام است
1. ز رازی معنی قرآن چه پرسی؟
ضمیر ما به آیاتش دلیل است
1. من از بود و نبود خود خموشم
اگر گویم که هستم خود پرستم
1. ز من با شاعر رنگین بیان گوی
چه سود از سوز اگر چون لاله سوزی
1. ز خوب و زشت تو ناآشنایم
عیارش کرده ئی سود و زیان را
1. تو ای شیخ حرم شاید ندانی
جهان عشق را هم محشری هست
1. چو تاب از خود بگیرد قطرهٔ آب
میان صد گهر یک دانه گردد