اگر در مشت خاک تو از اقبال لاهوری پیام مشرق 36
1. اگر در مشت خاک تو نهادند
دل صد پارهٔ خونابه باری
1. اگر در مشت خاک تو نهادند
دل صد پارهٔ خونابه باری
1. دمادم نقش های تازه ریزد
بیک صورت قرار زندگی نیست
1. چو ذوق نغمه ام در جلوت آرد
قیامت افکنم در محفل خویش
1. چه میپرسی میان سینه دل چیست
خرد چون سوز پیدا کرد دل شد
1. خرد گفت او بچشم اندر نگنجد
نگاه شوق در امید و بیم است
1. کنشت و مسجد و بتخانه و دیر
جز این مشت گلی پیدا نکردی
1. نه پیوستم درین بستان سرا دل
ز بند این و آن آزاده رفتم
1. به خود باز آورد رند کهن را
می برنا که من در جام کردم
1. سفالم را می او جام جم کرد
درون قطره ام پوشیده یم کرد
1. خرد زنجیری امروز و دوش است
پرستار بتان چشم و گوش است
1. خرد اندر سر هر کس نهادند
تنم چون دیگران از خاک و خون است
1. گدای جلوه رفتی بر سر طور
که جان تو ز خود نامحرمی هست