1 دماغم کافر زنار دار است بتان را بنده و پروردگار است
2 دلم را بین که نالد از غم عشق ترا با دین و آئینم چه کار است
1 مرا روزی گل افسرده ئی گفت نمود ما چو پرواز شرار است
2 دلم بر محنت نقش آفرین سوخت که نقش کلک او ناپایدار است
1 عجم بحریست ناپیدا کناری که در وی گوهر الماس رنگ است
2 ولیکن من نرانم کشتی خویش به دریائی که موجش بی نهنگ است
1 شنیدم که در پارس مرد گزین ادا فهم رمز آشنا نکته بین
2 بسی سختی از جان کنی دید و مرد بر آشفت و جان شکوه لبریز برد
3 به نالش در آمد به یزدان پاک که دارم دلی از اجل چاک چاک
4 کمالی ندارد به این یک فنی نداند فن تازهٔ جان کنی
1 تو دانی که بازان ز یک جوهرند دل شیر دارند و مشت پرند
2 نکو شیوه و پخته تدبیر باش جسور و غیور و کلان گیر باش
3 میامیز با کبک و تورنگ و ساز مگر اینکه داری هوای شکار
4 چه قومی فرو مایهٔ ترسناک کند پاک منقار خود را به خاک
1 غزالی با غزالی درد دل گفت ازین پس در حرم گیرم کنامی
2 بصحرا صید بندان در کمین اند بکام آهو ان صبحی نه شامی
3 امان از فتنهٔ صیاد خواهم دلی ز اندیشه ها آزاد خواهم
4 رفیقش گفت ای یار خردمند اگر خواهی حیات اندر خطر زی
1 آن شعله ام که صبح ازل در کنار عشق پیش از نمود بلبل و پروانه می تپید
2 افزونترم ز مهر و بهر ذره تن زنم گردون شرار خویش ز تاب من آفرید
3 در سینه چمن چو نفس کردم آشیان یک شاخ نازک از ته خاکم چو نم کشید
4 سوزم ربود و گفت یکی در برم بایست لیکن دل ستم زدهٔ من نیارمید
1 حکیمان گرچه صد پیکر شکستند مقیم سومنات بود و هستند
2 چسان افرشته و یزدان بگیرند هنوز آدم به فتراکی نبستند
1 جهان مشت گل و دل حاصل اوست همین یک قطرهٔ خون مشکل اوست
2 نگاه ما دو بین افتاد ورنه جهان هر کسی اندر دل اوست
1 ندانی که یزدان دیرینه بود بسی دید و سنجید و بست و گشود
2 ز ما سینه چاکان این تیره خاک شنید است صد نالهٔ درد ناک
3 بسی همچو شبیر در خون نشست نه یک ناله از سینهٔ او گسست
4 نه از گریهٔ پیر کنعان تپید نه از درد ایوب آهی کشید