1 سحر می گفت بلبل باغبان را درین گل جز نهال غم نگیرد
2 به پیری میرسد خار بیابان ولی گل چون جوان گردد بمیرد
1 جهان ما که نابود است بودش زیان توام همی زاید بسودش
2 کهن را نو کن و طرح دگر ریز دل ما بر نتابد دیر و زودش
1 نوای عشق را ساز است آدم کشاید راز و خود رازست آدم
2 جهان او آفرید این خوبتر ساخت مگر با ایزد انباز است آدم
1 نه من انجام و نی آغاز جویم همه رازم جهان راز جویم
2 گر از روی حقیقت پرده گیرند همان بوک و مگر را باز جویم
1 دلا نارائی پروانه تا کی نگیری شیوهٔ مردانه تا کی
2 یکی خود را به سوز خویشتن سوز طواف آتش بیگانه تا کی
1 تنی پیدا کن از مشت غباری تنی محکم تر از سنگین حصاری
2 درون او دل درد آشنائی چو جوئی در کنار کوهساری
1 ز آب و گل خدا خوش پیکری ساخت جهانی از ارم زیبا تری ساخت
2 ولی ساقی به آن آتش که دارد ز خاک من جهان دیگری ساخت
1 به یزدان روز محشر برهمن گفت فروغ زندگی تاب شرر بود
2 ولیکن گر نرنجی با تو گویم صنم از آدمی پاینده تر بود
1 گذشتی تیز گام ای اختر صبح مگر از خواب ما بیزار رفتی
2 من از ناآگهی گم کرده راهم تو بیدار آمدی بیدار رفتی
1 تهی از های و هو میخانه بودی گل ما از شرر بیگانه بودی
2 نبودی عشق و این هنگامهٔ عشق اگر دل چون خرد فرزانه بودی