ز آغاز خودی کس از اقبال لاهوری پیام مشرق 108
1. ز آغاز خودی کس را خبر نیست
خودی در حلقهٔ شام و سحر نیست
1. ز آغاز خودی کس را خبر نیست
خودی در حلقهٔ شام و سحر نیست
1. دلا رمز حیات از غنچه دریاب
حقیقت در مجازش بی حجاب است
1. فروغ او به بزم باغ و راغ است
گل از صهبای او روشن ایاغ است
1. ز خاک نرگسستان غنچه ئی رست
که خواب از چشم او شبنم فرو شست
1. جهان کز خود ندارد دستگاهی
به کوی آرزو می جست راهی
1. دل من رازدان جسم و جان است
نپنداری اجل بر من گران است
1. گل رعنا چو من در مشکلی هست
گرفتار طلسم محفلی هست
1. مزاج لالهٔ خود رو شناسم
بشاخ اندر گلان را بو شناسم
1. جهان یک نغمه زار آرزوئی
بم و زیرش ز تار آرزوئی
1. دل من بی قرار آرزوئی
درون سینهٔ من های و هوئی
1. دوام ما ز سوز ناتمام است
چو ماهی جز تپش بر ما حرام است
1. مرنج از برهمن ای واعظ شهر
گر از ما سجده ئی پیش بتان خواست