1 آن سختکوش چیست که گیرد ز سنگ آب محتاج خضر مثل سکندر نمیشود
2 مثل نگاه دیدهٔ نمناک پاک رو در جوی آب و دامن او تر نمیشود
3 مضمون او به مصرع برجستهای تمام منتپذیر مصرع دیگر نمیشود
1 گذشتی تیز گام ای اختر صبح مگر از خواب ما بیزار رفتی
2 من از ناآگهی گم کرده راهم تو بیدار آمدی بیدار رفتی
1 اگر کردی نگه بر پارهٔ سنگ ز فیض آرزوی تو گهر شد
2 به زر خود را مسنج ای بندهٔ زر که زر از گوشهٔ چشم تو زر شد
1 من از بود و نبود خود خموشم اگر گویم که هستم خود پرستم
2 ولیکن این نوای ساده کیست کسی در سینه می گوید که هستم
1 سخن درد و غم آرد ، درد و غم به مرا این ناله های دمبدم به
2 سکندر را ز عیش من خبر نیست نوای دلکشی از ملک جم به
1 جهان یک نغمه زار آرزوئی بم و زیرش ز تار آرزوئی
2 به چشمم هر چه هست و بود و باشد دمی از روزگار آرزوئی
1 سکندر رفت و شمشیر و علم رفت خراج شهر و گنج کان و یم رفت
2 امم را از شهان پاینده تر دان نمی بینی که ایران ماند و جم رفت
1 بهر دل عشق رنگ تازه بر کرد گهی با سنگ گه با شیشه سر کرد
2 ترا از خود ربود و چشم تر داد مرا با خویشتن نزدیک تر کرد
1 مزاج لالهٔ خود رو شناسم بشاخ اندر گلان را بو شناسم
2 از آن دارد مرا مرغ چمن دوست مقام نغمه های او شناسم
1 به پهنای ازل پر می گشودم ز بند آب و گل بیگانه بودم
2 بچشم تو بهای من بلند است که آوردی ببازار وجودم