سر خوش از بادهٔ از اقبال لاهوری پیام مشرق 251
1. سر خوش از بادهٔ تو خم شکنی نیست که نیست
مست لعلین تو شیرین سخنی نیست که نیست
1. سر خوش از بادهٔ تو خم شکنی نیست که نیست
مست لعلین تو شیرین سخنی نیست که نیست
1. اگرچه زیب سرش افسر و کلاهی نیست
گدای کوی تو کمتر ز پادشاهی نیست
1. شعله در آغوش دارد عشق بی پروای من
بر نخیزد یک شرار از حکمت نازای من
1. بتان تازه تراشیده ئی دریغ از تو
درون خویش نگاه دیده ئی دریغ از تو
1. از من ای باد صبا گوی به دانای فرنگ
عقل تا بال گشود است گرفتار تر است
1. بر فتد تا روش رزم درین بزم کهن
دردمندان جهان طرح نو انداختهاند
1. مرغی ز آشیانه به سیر چمن پرید
خاری ز شاخ گل بتن نازکش خلید
1. فلسفی را با سیاست دان بیک میزان مسنج
چشم آن خورشید کوری دیدهٔ این بی نمی
1. از سستی عناصر انسان دلش تپید
فکر حکیم پیکر محکمتر آفرید
1. جلوه ئی میخواست مانند کلیم ناصبور
تا ضمیر مستنیر او گشود اسرار نور
1. مثال لاله و گل شعله از زمین روید
اگر بخاک گلستان تراود از جامش
1. گر نوا خواهی ز پیش او گریز
در نی کلکش غریو تندر است