1 بی تو از خواب عدم دیده گشودن نتوان بی تو بودن نتوان با تو نبودن نتوان
2 در جهان است دل ما که جهان در دل ماست لب فروبند که این عقدهٔ گشودن نتوان
3 دل یاران ز نواهای پریشانم سوخت من از آن نغمه تپیدم که سرودن نتوان
4 ای صبا از تنک افشانی شبنم چه شود تب و تاب از جگر لاله ربودن نتوان
1 اگر آگاهی از کیف و کم خویش یمی تعمیر کن از شبنم خویش
2 دلا دریوزهٔ مهتاب تا کی شب خود را برافروز از دم خویش
1 نوا در ساز جان از زخمهٔ تو چسان در جانی و از جان برونی
2 چراغم ، با تو سوزم بی تو میرم تو ای بیچون من بی من چگونی
1 خوش آنکه رخت خرد را به شعلهای می سوخت مثال لاله متاعی ز آتشی اندوخت
2 تو هم ز ساغر می چهره را گلستان کن بهار خرقه فروشی به صوفیان آموخت
3 دلم تپید ز محرومی فقیه حرم که پیر میکده جامی به فتوئی نفروخت
4 مسنج قدر سرود از نوای بی اثرم ز برق نغمه توان حاصل سکندر سوخت
1 مسلمانان مرا حرفی است در دل که روشن تر ز جان جبرئیل است
2 نهانش دارم از آزر نهادان که این سری ز اسرار خلیل است
1 انسان که رخ ز غازهٔ تهذیب بر فروخت خاک سیاه خویش چو آئینه وانمود
2 پوشید پنجه را ته دستانه حریر افسونی قلم شد و تیغ از کمر گشود
3 این بوالهوس صنم کدهٔ صلح عام ساخت رقصید گرد او به نواهای چنگ و عود
4 دیدم چو جنگ پرده ناموس او درید جز یسفک الدما و «خصیم مبین» نبود
1 دل من در طلسم خود اسیر است جهان از پرتو او تاب گیر است
2 مپرس از صبح و شامم ز آفتابی که پیش روزگار من پریر است
1 ماهی بچهای شوخ به شاهین بچهای گفت این سلسلهٔ موج که بینی همه دریاست
2 دارای نهنگان خروشنده تر از میغ در سینهٔ او دیده و نادیده بلاهاست
3 با سیل گران سنگ زمین گیر و سبک خیز با گوهر تابنده و با لولوی لالاست
4 بیرون نتوان رفت ز سیل همه گیرش بالای سر ماست ، ته پاست ، همه جاست
1 گدای جلوه رفتی بر سر طور که جان تو ز خود نامحرمی هست
2 قدم در جستجوی آدمی زن خدا هم در تلاش آدمی هست
1 قبای زندگانی چاک تا کی چو موران آشیان در خاک تا کی
2 بپرواز آًًً و شاهینی بیاموز تلاش دانه در خاشاک تا کی