به ملازمان سلطان از اقبال لاهوری پیام مشرق 216
1. به ملازمان سلطان خبری دهم ز رازی
که جهان توان گرفتن بنوای دلگدازی
1. به ملازمان سلطان خبری دهم ز رازی
که جهان توان گرفتن بنوای دلگدازی
1. بیا که ساقی گلچهره دست بر چنگ است
چمن ز باد بهاران جواب ارژنگ است
1. صورت نپرستم من بتخانه شکستم من
آن سیل سبک سیرم هر بند گسستم من
1. هوای فرودین در گلستان میخانه میسازد
سبو از غنچه میریزد ز گل پیمانه میسازد
1. از ما بگو سلامی آن ترک تند خو را
کاتش زد از نگاهی یک شهر آرزو را
1. آشنا هر خار را از قصهٔ ما ساختی
در بیابان جنون بردی و رسوا ساختی
1. خوش آنکه رخت خرد را به شعلهای می سوخت
مثال لاله متاعی ز آتشی اندوخت
1. بیار باده که گردون بکام ما گردید
مثال غنچه نواها ز شاخسار دمید
1. تیر و سنان و خنجر و شمشیرم آرزوست
با من میا که مسلک شبیرم آرزوست
1. دانهٔ سبحه به زنار کشیدن آموز
گر نگاه تو دو بین است ندیدن آموز
1. ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست
تجلی دگری در خور تقاضا نیست
1. موج را از سینهٔ دریا گسستن میتوان
بحر بیپایان به جوی خویش بستن میتوان