حوری به کنج گلشن از اقبال لاهوری پیام مشرق 168
1. حوری به کنج گلشن جنت تپید و گفت
ما را کسی ز آنسوی گردون خبر نداد
1. حوری به کنج گلشن جنت تپید و گفت
ما را کسی ز آنسوی گردون خبر نداد
1. خورشید بدامانم انجم به گریبانم
در من نگری هیچم در خود نگری جانم
1. گمان مبر که به پایان رسید کار مغان
هزار بادهٔ ناخورده در رگ تاک است
1. شنیدم کوکبی با کوکبی گفت
که در بحریم و پیدا ساحلی نیست
1. شبی زار نالید ابر بهار
که این زندگی گریهٔ پیهم است
1. هستی ما نظام ما
مستی ما خرام ما
1. ز روی بحر و سر کوهسار می آیم
ولیک می نشناسم که از کجا خیزم
1. تو دانی که بازان ز یک جوهرند
دل شیر دارند و مشت پرند
1. شنیدم شبی در کتب خانهٔ من
به پروانه می گفت کرم کتابی
1. یخ ، جوی کوه را ز ره کبر و ناز گفت
ما را ز مویهٔ تو شود تلخ روزگار
1. آن شعله ام که صبح ازل در کنار عشق
پیش از نمود بلبل و پروانه می تپید
1. بوعلی اندر غبار ناقه گم
دست رومی پردهٔ محمل گرفت