جهان رنگ و بو فهمیدنی از اقبال لاهوری پیام مشرق 156
1. جهان رنگ و بو فهمیدنی هست
درین وادی بسی گل چیدنی هست
1. جهان رنگ و بو فهمیدنی هست
درین وادی بسی گل چیدنی هست
1. تو می گوئی که من هستم خدا نیست
جهان آب و گل را انتها نیست
1. بساطم خالی از مرغ کباب است
نه در جامم می آئینه تاب است
1. رگ مسلم ز سوز من تپید است
ز چشمش اشک بیتابم چکید است
1. بحرف اندر نگیری لامکانرا
درون خود نگر این نکته پیداست
1. بهر دل عشق رنگ تازه بر کرد
گهی با سنگ گه با شیشه سر کرد
1. هنوز از بند آب و گل نرستی
تو گوئی رومی و افغانیم من
1. مرا ذوق سخن خون در جگر کرد
غبار راه را مشت شرر کرد
1. گریز آخر ز عقل ذوفنون کرد
دل خود کام را از عشق خون کرد
1. هنوز همنفسی در چمن نمیبینم
بهار میرسد و من گل نخستینم
1. ایکه از خمخانه فطرت بجامم ریختی
ز آتش صهبای من بگداز مینای مرا
1. نتوان ز چشم شوق رمید ای هلال عید
از صد نگه براه تو دامی نهاده اند