1 رگ مسلم ز سوز من تپید است ز چشمش اشک بیتابم چکید است
2 هنوز از محشر جانم نداند جهان را با نگاه من ندید است
1 فریب کشمکش عقل دیدنی دارد که میر قافله و ذوق رهزنی دارد
2 نشان راه ز عقل هزار حیله مپرس بیا که عشق کمالی ز یک فنی دارد
3 فرنگ گرچه سخن با ستاره میگوید حذر که شیوهٔ او رنگ جوزنی دارد
4 ز مرگ و زیست چه پرسی درین رباط کهن که زیست کاهش جان مرگ جانکنی دارد
1 جهان عشق نه میری نه سروری داند همین بس است که آئین چاکری داند
2 نه هر که طوف بتی کرد و بست زناری صنم پرستی و آداب کافری داند
3 هزار خیبر و صد گونه اژدر است اینجا نه هر که نان جوین خورد حیدری داند
4 بچشم اهل نظر از سکندر افزون است گداگری که مآل سکندری داند
1 هزاران سال با فطرت نشستم به او پیوستم و از خود گسستم
2 ولیکن سر گذشتم این دو حرفست تراشیدم ، پرستیدم ، شکستم
1 ترا از خویشتن بیگانه سازد من آن آبی طربناکی ندارم
2 به بازارم مجو دیگر متاعی چو گل جز سینهٔ چاکی ندارم
1 موج را از سینهٔ دریا گسستن میتوان بحر بیپایان به جوی خویش بستن میتوان
2 از نوایی میتوان یک شهر دل در خون نشاند یک چمن گل از نسیمی سینه خستن میتوان
3 میتوان جبریل را گنجشک دستآموز کرد شهپرش با موی آتش دیده بستن میتوان
4 ای سکندر سلطنت نازکتر از جام جم است یک جهان آیینه از سنگی شکستن میتوان
1 زمین را رازدان آسمان گیر مکان را شرح رمز لامکان گیر
2 پرد هر ذره سوی منزل دوست نشان راه از ریگ روان گیر
1 جهانها روید از مشت گل من بیا سرمایه گیر از حاصل من
2 غلط کردی ره سر منزل دوست دمی گم شو به صحرای دل من
1 ز روی بحر و سر کوهسار می آیم ولیک می نشناسم که از کجا خیزم
2 دهم به غمزده طایر پیام فصل بهار ته نشیمن او سیم یاسمن ریزم
3 به سبزه غلتم و بر شاخ لاله می پیچم که رنگ و بو ز مسامات او بر انگیزم
4 خمیده تا نشود شاخ او ز گردش من به برگ لاله و گل نرم نرمک آویزم
1 به خود باز آورد رند کهن را می برنا که من در جام کردم
2 من این می چون مغان دور پیشین ز چشم مست ساقی وام کردم