1 عشاق وفاپیشه اگر محرم مائید از خود بدر آئید و در این بزم درآئید
2 در بزم احد غیر یکی راه ندارد با کثرت موهوم در این بزم میائید
3 تا نقش رخ دوست در آیینه به بینید زنگار خود از آینه دل بزدائید
4 چون صاف شد آیینه ز اغیار بدانید کایینه وهم ناظر و منظور شمائید
1 بهار و عید میآید که عالم را بیاراید ولیکن بلبل دل را نسیم یار میآید
2 دلی کز هجر گل روئی چو لاله داغها دارد شمیم وصل اگر نبود ز باغ و روضه نگشاید
3 اگر بی دوست جنت را بصد زینت بیارایند بجان دوست کاندر وی دل عاشق بیاساید
4 در و دیوار جنت را بآه دل بسوزانم اگر دلدار اهل دل در او دیدار ننماید
1 دوست چون خواهد که عاشق هر نفس زاری کند خانمانش سوزد و میل دل آزاری کند
2 ساختن باید بسوز عشق آن یاری که او کو بسوزد آشکارا در نهان یاری کند
3 کی توان برداشتن بار بلای عشق را گر نه لطف او به پنهانی مددکاری کند
4 کاله پر عیب دل را کز همه وامانده بود مشتری ماهرو هر دم خریداری کند
1 عجب که درد مرا هیچکس دوا سازد مگر که چاره بیچارگان خدا سازد
2 دلم بدرد و بلا انس کرده است چنانک ز عافیت بگریزد بابتلا سازد
3 بکیش عشق دلش زنده ابد باشد که جان خود هدف ناوک بلا سازد
4 نظر بشاهی هر دو جهان نیندازد کسی که بر در او خویشتن گدا سازد
1 مه گلچهره من چون ز سفر بازآید من دلسوخته را نور بصر باز آید
2 دارم امید که ناگه ز شفاخانه غیب مرهم سینه این خسته جگر بازآید
3 من دیوانه ز زنجیر بلا باز رهم گر پریروی ملک سیرت من بازآید
4 سوزد از آه دلم طارم ماه و خورشید گر نه آن رشک مه و غیرت خور بازآید
1 نفخه سنبل گلچهره من میآید یا نسیم سحر از سوی چمن میآید
2 به سوی بلبل بیوصل و نوا فصل بهار نفخات گل صد برگ سمن میآید
3 میرسد یوسف گمگشته یعقوب حزین یا مگر جان گرامی به بدن میآید
4 دل دیوانهام از بند بلا یافت نجات که ملک خوی پریچهره من میآید
1 نگار سرو قد گلعذار من آمد قرار جان و دل بیقرار من آمد
2 مرا ز طعنه خلق و ز جور دور فلک چه غم کنون که بت غمگسار من آمد
3 مهی که از بر من رفته بود چندی وقت ز سیر چرخ کنون بر کنار من آمد
4 سزد که بیش ننالم ز ریش نیش جفا کنون که مرهم جان فکار من آمد
1 کسی که شیفته روی آن صنم باشد ز طعن و سرزنش دشمنش چه غم باشد
2 برای دیدن دیدار دوست از دشمن توان کشیدن اگر صد هزار الم باشد
3 بهیچ رو ز در او نمیروم باری گدا ملازم درگاه محتشم باشد
4 رقیبم از سر کویش بجور میراند گدای شهر مبادا که محترم باشد
1 علاج عاشق مسکین حبیب میداند که داروی دل غمگین طبیب میداند
2 غریب نیست اگر حال ما نمیدانی که حال زار غریبان غریب میداند
3 غمی که میکشم از درد دوست میدانم که درد دوری گل عندلیب میداند
4 تو لذت غم عشق حبیب کی دانی کسی که دارد از این غم نصیب میداند
1 یک لحظه مرا بی رخت آرام نباشد دل را بجز از لعل لبت کام نباشد
2 هیهات که من با تو توانم که نشینم چون سوی توام زهره پیغام نباشد
3 در صحبت ما زاهد افسرده نگنجد در مجلس دلسوختگان خام نباشد
4 سرو از چه جهت خوانمت ایسرور خوبان چون سرو سمن ساق و گل اندام نباشد