1 رندان که مقیمان خرابات الستند از غمزه ساقی همه آشفته و مستند
2 برخاسته اند از سر مستی بارادت زانروز که در میکده عشق نشستند
3 تا چشم بنظاره آن یار گشادند از دیدن اغیار همه دیده ببستند
4 زان شورش و مستی که ز هستی نهراسند نشکفت اگر ساغر و پیمانه شکستند
1 هر که را سلطان ما بیچارگی روزی کند بازش از روی عنایت چاره آموزی کند
2 شمع در آتش نهد پروانه را وز بهر او گاه در مجلس بگرید گاه دلسوزی کند
3 سوی درگاهش نیابد عاشق سرگشته راه گرنه انوار جمال او قلاووزی کند
4 هم جراحت زو رسد هم راحت دلها از او گاه دل را پاره سازد گاه دلدوزی کند
1 عاشقان چون با خیال یار خود پرداختند خلوت دل را ز غیر دوست خالی ساختند
2 هر دم از نور تجلی چهره ها افروختند در سعادت بر سر عالم علم افراختند
3 تا ز اکسیر سعادت مس خود را زر کنند نقد دل در بوته سودای او بگداختند
4 از جمال دوست ناگه عید اکبر یافته تیغ قربان بر سر نفس بهیمی آختند
1 سحرگه باد نوروزی چو از گلزار میآید مرا از بهر جانبخشی نسیم یار میآید
2 به بوی زلف رخسارش چو من سوی چمن آیم گل و سنبل به چشم من سنان و خار میآید
3 توانم در ره جانان به آسانی سپردن جان ولیکن زیستن بیدوست بس دشوار میآید
4 دلم آزرده و مجروح مرهم یافتن مشکل دگر هر لحظه آزاری بر این آزار میآید
1 بر آستان خرابات عشق مستانند که نقد هر دو جهان را بهیچ نستانند
2 براق همت عالی بتازیانه شوق در آن فضا که بجز دوست نیست میرانند
3 ز هر چه هست بکلی دو دیده بردوزند ولی ز روی دلارام خویش نتوانند
4 نظر حرام شناسند جز بروی حبیب بغیر دوست خود اندر جهان نمیدانند
1 صباح عید ز بهر صبوح برخیزند بر آتش دل ما آب زندگی ریزند
2 بحال گوشه نشینان بغمزه پردازند هزار فتنه بهر گوشه ای برانگیزند
3 نفس نفس چو مسیحا ز لب شفا بخشند زمان زمان بجفا چون زمانه بستیزند
4 چو عشق کشته خود را حساب تازه دهد ز کشته گشتن خود عاشقان نپرهیزند
1 ز شست عشق چو تیر بلا روان کردند نخست جان من خسته را نشان کردند
2 کسی که زد قدمی در ره وفاداری بهر جفا و بهر جورش امتحان کردند
3 مس وجود دهی کیمیای عشق بری بیا بگو که در این ره که رازیان کردند
4 هزار جان گرامی بیک نفس دادند اگر چه دل بربودند و قصد جان کردند
1 عید است و حریفان ز می عشق خرابند ای دوست مپندار که سرمست شرابند
2 اسباب همه عیش در این بزم مهیاست ارباب طرب خوشتر از این بزم نیابند
3 چشمان غم اندوختگان جام پر از می دلهای جگر سوختگان نیز کبابند
4 علم نظر آموختن از عشق نیارند آنها که مقید بقوانین کتابند
1 دلا بنال که یاران نازنین رفتند بغم نشین که رفیقان بیقرین رفتند
2 باهل دهر میامیز و گوشه ای بنشین که همدمان وفاپیشه گزین رفتند
3 دل شکسته ما را بر آتش افکندند اگر چه خود بسوی روضه برین رفتند
4 سهی و گل ز زمین میدمد ولیک دریغ ز گلرخان سهی قد که در زمین رفتند
1 امیر قافله کوس رحیل زد ای یار چرا ز خواب بطالت نمیشوی بیدار
2 میان بادیه تو خفته ای و از هر سو برای غارت عمر تو قاصدان در کار
3 دلا نگر که رفیقان همنفس رفتند تو منقطع ز رفیقان بوادی خونخوار
4 بشوق بند ز میقات صدق احرامی که تا شوی همه عمره ز خویش برخوردار