1 این منم ره یافته در مجلس سلطان خویش جان دهم شکرانه چون دیدم رخ جانان خویش
2 دیگران گر سیم و زر آرند از بهر نثار من نثار حضرت جانانه سازم جان خویش
3 دارم از دیده شرابی و کبابی از جگر تا خیال دوست را آرم شبی مهمان خویش
4 داشتم پیمان که از پیمانه باشم مجتنب باده چون پیمود ساقی رستم از پیمان خویش
1 اگر تو محرم عشقی مگوی اسرارش چو جان خویش ز خلق جهان نگهدارش
2 ز سر عشق خبر دار نیست هر عاشق حدیث عشق ز منصور پرس و از دارش
3 چو لاله تا ز غمش داغ بر جگر دارم فراغتی ست مرا از بهشت و گلزارش
4 که جستجوی نمود و بکام دل نرسید بجو سعادت آن تا شوی طلبکارش
1 دلی که عشق حقیقی کند سرافرازش سزد که باز نگوید به هیچکس رازش
2 دلا دو دیده بدوز و بغیر شه منگر اگر ز غیرت او واقفی و از نازش
3 اگر سواره عشقی و طالب معراج براق برق روش یافتی همی تازش
4 مدار در قفس فرشی آنچنان مرغی که برتر است ز عرش مجید پروازش
1 دیوانه گشتم بی آن پریوش دارم چو زلفش حالی مشوش
2 از اشک دیده وز سوز سینه خشتست بالین خاکست مفرش
3 بی نقش رویت رخسار زردم از اشک گلگون گشته منقش
4 دور از تو گوئی ای نور دیده گاهی در آبم گاهی در آتش
1 ای ستمگر که نداری خبر از بیدل خویش ز آتش هجر مسوزان دل ریشم زین بیش
2 از هلاک چو منی کی بود اندیشه ترا پادشا را چه تفاوت ز هلاک درویش
3 من نگویم که دوای دل ریشم فرمای راضیم گر بزنی زخم دگر بر دل ریش
4 نیست در وصل تو ما را هوس روضه و حور نیست در عشق تو ما را سر بیگانه و خویش
1 در کشتنم ار بود رضایش کردم سر خویشتن فدایش
2 گر خون من شکسته ریزد حاشا که بنالم از جفایش
3 نادیده رخش چو مردم چشم کردیم درون دیده جایش
4 از ناله شدند راست چون نال عشاق حزین بی نوایش
1 سحر ز هاتف غیبم رسید مژده بگوش اگر تو طالب یاری بجان و دل بخروش
2 مگوی راز بهر کس چو دیک منمائی دهان بسته برآور چو خم صهبا جوش
3 بخواب دیده که از دوست گشته ای مهجور بمال چشم که چشم است مرترا روپوش
4 خوش آندمی که ز خواب گران چو برخیزی نگار خویش تو بینی گرفته در آغوش
1 شوریده کرد حالم لعل شکر نثارش آشفته ساخت کارم زلفین بیقرارش
2 ما را ز عشق رویش آن آتشی ست در دل کآفاق را بیکدم سوزد یکی شرارش
3 از یار اگر چه دوریم شادیم از آنکه باری بر سینه داغ حسرت داریم یادگارش
4 از روی اهل همت بالله که شرم دارم هنگام وصل جانان گر جان کنم نثارش
1 دوست در خانه و ما را خبری نیست دریغ طالع دلشدگان را اثری نیست دریغ
2 بر همه تافته مهر رخ منظور ولیک بهر نظاره کسی را نظری نیست دریغ
3 همه آفاق پر از پرتو خورشید و هنوز شب امید دلم را سحری نیست دریغ
4 خواستم سر نهم و عذر قدومش خواهم لایق خاک قدمهاش سری نیست دریغ
1 عید است و موسم گل و هنگام طرف باغ لیکن مراست در دل غمگین چو لاله داغ
2 ساقی اهل عشق فروغی ز باده کو تا لحظه ای ز هستی خویشم دهد فراغ
3 با عقل سوی دوست کسی ره نمیبرد خورشید را بشب نتوان یافت با چراغ
4 از کوی دوست میرسی ای باد مشگبوی کز رهگذار تست مرا عنبرین دماغ