1 تا من خیال عارض تو نقش بستهام نقش هوا ز لوح دل خویش شستهام
2 جستم ز قید هستی و از ننگ عافیت وز دام آن سلاسل مشکین نجستهام
3 چون در کمند عشق تو جانم اسیر شد از بند علم و وسوسهٔ عقل رستهام
4 تا دست محنت تو گریبان جان گرفت من دست و دل ز دامن هستی گسستهام
1 ما که در بادیه عشق تو سرگردانیم کعبه کوی ترا قبله دلها دانیم
2 چشم ما گر همه با ناوک محنت دوزند دیده بر دوختن از دیده تو نتوانیم
3 کوی تو کعبه و دیدار تو عید اکبر کیش ما این که در آن عید ترا قربانیم
4 عوض کوی تو گر روضه رضوان بدهند هم بخاک سر کوی تو که ما نستانیم
1 من آن آشفته مستم که آنساعت که برخیزم ز سوز جان پر آتش قیامتها برانگیزم
2 خلیل عشق دلدارم ز آتش گلشنی دارم از آنرو جانب آتش ز صحن روضه بگریزم
3 بدان ساقی چو پیوستم هزاران توبه بشکستم ز جام عشق چون مستم چه مرد زهد پرهیزم
4 اگر دانم که دلدارم کشد تیغ و کشد زارم برهنه رو به تیغ آرم بجان خویش بستیزم
1 دل بیچارهام گم شد به کوی یار میجویم دل گمگشتهٔ خود را از آن دلدار میجویم
2 ز گلشنهای روحانی چنین بلبل که من دارم قفس چون بشکند او را در آن گلزار میجویم
3 چو چشم او به عیاری روان و قلب میدزدد من بیدل متاع خود از آن عیار میجویم
4 چو دانستم که آن عیسی پی تیمار میآید دل آشفته خود را کنون بیمار میجویم
1 منم که با تو زمانی وصال میبینم به جای وصل همانا خیال میبینم
2 بر آستان که بهشتم بهشت را تا من بر آستان تو خود را مجال میبینم
3 تویی به لطف درآمیخته به من یا من میان جان و بدن اتصال میبینم
4 تو هر جفا که کنی در وصال خورسندم که در فراق صبوری محال میبینم
1 بوئی ز گلستان تو ما چون بشنیدیم از خود برمیدیم و بدانسوی دویدیم
2 از بال و پر خویش چو کردیم تبرا با بال و پر عشق در آن راه پریدیم
3 عمری چو در آن بادیه سرگشته بگشتیم آخر بحریم حرم وصل رسیدیم
4 ای وای که چون حلقه بر آن در بنشستیم وز صدر سرا بانگ درآئی نشنیدیم
1 قفل در ما بستی و پندار تو دیدیم با خویش مشو بسته که ما جمله کلیدیم
2 مفتاح ترا نیست در این باب فتوحی کشاف ترا لایق این کشف ندیدیم
3 در هستی ما آتش عشقش چو درافتاد از بستگی بند بیکبار رهیدیم
4 تا وصله اقبال بدوزیم ز وصلش در عشق بسی خرقه ناموس دریدیم
1 ای گشته مست عشقت روز الست جانم مستی جان بماند روزی که من نمانم
2 هر ذره ای ز خاکم سرمست عشق باشد چون ذره ها برآید از خاک استخوانم
3 فکر بهشت و دوزخ دارند اهل دانش من مست عشق جانان فارغ ز این و آنم
4 گفتی بغیر منگر گر طالب حبیبی والله که در دو گیتی غیر از تو من ندانم
1 رضا دادم بعشق او اگر غارت کند جانم که جان صد چو من بادا فدای عشق جانانم
2 بزخم عشق او سازم که زخمش مرهم جانست بداغ درد او سازم که درد اوست درمانم
3 غمی کز عشق یار آید بشادی بر سرش گیرم بهر چه دوست فرماید غلام بنده فرمانم
4 مرا همت چو طور آمد ارادت وادی اقدس درخت آتشین عشقست و من موسی بن عمرانم
1 وقت آنست که ما جانب میخانه شویم چون پری ساقی ما شد همه دیوانه شویم
2 جرعه ای چون بچشیدیم ز میخانه عشق عهد و پیمان شکنیم از پی پیمانه شویم
3 آشنای حرم عشق چو گشتیم کنون خویش را ترک کنیم از همه بیگانه شویم
4 مجلس ما چو ز شمع رخ او روشن شد بال و پر سوخته از عشق چو پروانه شویم