1 من آشفته و شیدا چو تمنای تو دارم از سر خویش گذشتم سر سودای تو دارم
2 گل صد برگ نبویم سمن و لاله نجویم که در این باغ هوای گل رعنای تو دارم
3 بجهان شورش و غوغا چه عجب از من شیدا که بهنگام قیامت سر غوغای تو دارم
4 دلم از ملک دو عالم نشود فرخ و خرم ز غم عشق جگر سوز دلارای تو دارم
1 دو دیده بر سر راه امید میدارم که کی بود که رسد قاصدی ز دلدارم
2 کراست زهره که آرد ز یار من خبری و یا ز من ببرد خدمتی سوی یارم
3 چگونه نامه نویسم بخدمت تو که من ز بیم مدعیان دم زدن نمی آرم
4 ز خون دیده شود روی زرد من گلگون شب فراق چو از روز وصل یاد آرم
1 چو قدر دلبر و آداب عشق ما دانیم بیا که روی تو بینیم و جان برافشانیم
2 جمال صورت جان بر در تو تا دیدیم در آن کمال که صورت نگاشت حیرانیم
3 ورای حسن ترا دلفریبی و ناز است که ما بجان و دل ای دوست طالب آنیم
4 اگر چه سوخته آتش فراق توایم به یمن وصل تو از هجر داد بستانیم
1 من کیستم که طالب دیدار او شوم یا چیست نقد من که خریدار او شوم
2 او یوسف عزیز و مرا دست بس تهی شرم آیدم که بر سر بازار او شوم
3 در مصر عشق طوطی شیرین سخن منم تا طعمه جو ز لعل شکر بار او شوم
4 او پادشاه مملکت حسن و من گدا یارب چگونه محرم اسرار او شوم
1 روزی که من بداغ غمت از جهان روم بد مهرم ار ز کوی تو سوی جنان روم
2 در چشم من چو خار نماید گل چمن بی تو ز بوستان بسوی دوستان روم
3 در هر طرف گلی است هوا جوی بلبلی من بلبلی نیم که بهر گلستان روم
4 از تو حجاب من همگی از من است و بس برخیزد این حجاب چو من از میان روم
1 ای شهریار حسن ترا تا شناختیم اعلام عشق بر سر عالم فراختیم
2 یکدل شدیم و یک صفت و یک روش کنون باز آمدیم از همه و با تو ساختیم
3 تا بر محک عشق نمائیم کم عیار در بوته بلای تو عمری گداختیم
4 ره در قمارخانه عشقت بیافتیم تا هر چه بود در ره سودا بباختیم
1 تو پادشاه و من از بندگان درگاهم بغیر تو ز تو چیز دگر نمی خواهم
2 سزد که بر سر عالم علم برافرازم کز آن زمان که غلام توام شهنشاهم
3 بسوز آتش سودای تو همی سازم سمندرم من و این آتش است دلخواهم
4 اگر چه بیخود و مجنون شدم هزاران شکر که از لطافت لیلی خویش آگاهم
1 در راه شهرستان جان از عشق شه رهبر کنم وز خاک پای عاشقان بر فرق سر افسر کنم
2 آیم بدریای قدم وز فرق سر سازم قدم در بحر چون غوطی خورم دامن پر از گوهر کنم
3 در دار ضرب کبریا از عشق جویم کیمیا مس وجود خویش را بگدازم آنگه زر کنم
4 شمع ار نگوید ترک سر نورش نگردد بیشتر من نیز از سوز جگر چون شمع ترک سر کنم
1 ساقی بزم خاص شه آمد که خماری کنم در دور این ساقی چرا دعوی هشیاری کنم
2 چون دوست آمد پیش من شد عشقبازی کیش من چون عشق او شد خویش من از خویش بیزاری کنم
3 یوسف چو بر کرسی دل بنشست اندر مصر جان هر چند بی سرمایه ام باری خریداری کنم
4 تدبیر کار عاشقان زور و زر و زاری بود چون من ندارم زور و زر از سوز دل زاری کنم
1 گرد زمین و آسمان من سالها گردیدهام روشن مبادا چشم من چون تو مهی گر دیدهام
2 تا دل به عشقت بستهام از قید هستی رستهام چون با غمت پیوستهام از خویشتن ببریدهام
3 در خارزار آب و گل چون غنچه گشتم تنگدل در گلشن روحانیان منزل از آن بگزیدهام
4 هرکس به بازار جهان سودای سودی میکند من سودها بفروخته سودای تو بخریدهام