جان خود قربان به تیغ جانستانش از حسین خوارزمی غزل 203
1. جان خود قربان به تیغ جانستانش میکنم
تا بدین حیلت ببندم خویش بر فتراک او
...
1. جان خود قربان به تیغ جانستانش میکنم
تا بدین حیلت ببندم خویش بر فتراک او
...
1. باز آتشی در جان من زد عشق شورانگیز تو
نو شد جراحتهای غم از غمزه خونریز تو
...
1. بیا در بزم عشق ای دل حریف درد جانان شو
برافشان جان بروی یار و از سر تا قدم جان شو
...
1. بر جگر آبم نماند از آتش سودای او
خاک ره گشتم در این سودا که بوسم پای او
...
1. پای خیال سست شد در طلب وصال تو
کاش بخواب دیدمی یکنفسی خیال تو
...
1. ای دل و جان عاشقان شیفته لقای تو
عقل فضول کی برد راه بکبریای تو
...
1. ای که در ظاهر مظاهر آشکارا کرده ای
سر پنهان هویت را هویدا کرده ای
...
1. گفته ای الیوم اکملت لکم دین الهدی
آن زمان کین رحمت مهداة اهدا کردهای
...
1. ای وجودت مظهر اسمای حسنی آمده
وی ز جودت عالم و آدم هویدا آمده
...
1. ای ز ما و من شده فانی بهنگام شهود
پس ترا بر مقعد صدق احد جا آمده
...
1. دست بختم کوته است از دامن وصلت که هست
پایه من سست قدرت بخت والا آمده
...
1. دیده متاع قلب مرا صد هزار عیب
وانگه ز روی لطف خریدار آمده
...