تو پادشاه و من از بندگان از حسین خوارزمی غزل 155
1. تو پادشاه و من از بندگان درگاهم
بغیر تو ز تو چیز دگر نمی خواهم
...
1. تو پادشاه و من از بندگان درگاهم
بغیر تو ز تو چیز دگر نمی خواهم
...
1. در راه شهرستان جان از عشق شه رهبر کنم
وز خاک پای عاشقان بر فرق سر افسر کنم
...
1. ساقی بزم خاص شه آمد که خماری کنم
در دور این ساقی چرا دعوی هشیاری کنم
...
1. گرد زمین و آسمان من سالها گردیدهام
روشن مبادا چشم من چون تو مهی گر دیدهام
...
1. ز روی لطف اگر ای مه شبی آئی بمهمانم
سر و جان گرامی را بخاک پایت افشانم
...
1. ما سر بر آستان در یار مینهیم
پا در حریم کعبه احرار مینهیم
...
1. ای از فروغ روی تو روشن سرای چشم
وی خاک آستان درت توتیای چشم
...
1. وقتی نظر بطلعت منظور داشتم
با آن پری فراغتی از حور داشتم
...
1. بی تو چون طره تو حال مشوش دارم
همچو زلف تو وطن بر سر آتش دارم
...
1. گر چه از دست غمت حال پریشان دارم
نکنم ترک غم عشق تو تا جان دارم
...
1. در نامه حدیث دل درویش نویسم
یا قصه سوز جگر خویش نویسم
...
1. تا به سودای تو از راه دراز آمدهایم
ناز میکن که به صد گونه نیاز آمدهایم
...