1 سلطان نگر که پرسش درویش میکند اظهار لطف و مرحمت خویش میکند
2 داروی درد سینه رنجور میدهد تدبیر مرهم جگر ریش میکند
3 نی گوش بر حدیث بدآموز مینهد نی استماع قول بداندیش میکند
4 گرچه رعایت دل عشاق خوی اوست لیکن رعایت دل ما بیش میکند
1 دردا که دوست هیچ رعایت نمیکند مردیم از عتاب و عنایت نمیکند
2 قربان تیر دشمن بدکیش گشتهام این جور بین که دوست حمایت نمیکند
3 از دست هجر دیده غمدیده آنچه دید جز با خیال دوست حکایت نمیکند
4 جانم ز دفتر غم جانان به نزد خلق فصلی و باب هیچ روایت نمیکند
1 دلبر برفت و درد دلم را دوا نکرد آن شوخ بین که بر من مسکین چهها نکرد
2 زان نور چشم چشم وفا داشتم دریغ کز عین مردمی نظری سوی ما نکرد
3 گفتم هزار حاجت جانم روا کند ناگه روانه گشت و یکی را دوا نکرد
4 خون دل شکسته من بی بهانه ریخت واندیشه نیز از دیت خونبها نکرد
1 نظر کنید که آن شهسوار میگذرد قرار جان من بیقرار میگذرد
2 اگر نه قصد هلاک منش بود در دل چنین کرشمهکنان بر چه کار میگذرد؟
3 دریغ صید نزارم از آن به زاری زار مرا بکشت و برای شکار میگذرد
4 کمان کشیده کمین خسته چون کند جولان خدنگ غمزهاش از جان زار میگذرد
1 اگر طریقه تو جمله ناز خواهد بود وظیفه من شیدا نیاز خواهد بود
2 مرا چه دیده بروی تو باز شد در دل بغیرت از سر غیرت فراز خواهد بود
3 چراغ مجلس هر کس مشو وگرنه چو شمع نصیب من ز تو سوز و گداز خواهد بود
4 نظر بقامت تو زان قیامت جانها مرا وسیله عمر دراز خواهد بود
1 خرم دل آن کس که تمنای تو دارد شادی کسی کو غم سودای تو دارد
2 تا حشر بود سجده گه اهل محبت جائی که نشانی ز کف پای تو دارد
3 شاید که ز خورشید فلک دیده بدوزد هر کس که نظر در رخ زیبای تو دارد
4 هرگز بسوی طوبی و جنت نکند میل آن دل که هوای قد رعنای تو دارد
1 چون شب و روز مرا از تو عنایت باشد من و ترک غم عشق این چه حکایت باشد
2 چون ز سر تا بقدم لطفی و جانی و کرم حاش لله که مرا از تو شکایت باشد
3 طالب وصل نیم بنده فرمان توام بنده را بندگی شاه کفایت باشد
4 فتنه آموخت بدآموز ولی معلوم است کآخر فتنه او تا بچه غایت باشد
1 دوش از جمال دوست شبم روز گشته بود کان آفتاب شمع شب افروز گشته بود
2 اقبال بود همنفس و بخت گشته یار یاری دهنده طالع فیروز گشته بود
3 در هر طرف شکفته گلی سرو قامتی در ماه دی ببین که چه نوروز گشته بود
4 پروانه داشت شمع من از من ولیک دوش بر حال من نگر که چه دلسوز گشته بود
1 سلام من سوی آن شاه سرفراز برید پیام من بر آن ماه دلنواز برید
2 بنازنین جهانی نیازمندی ما از این شکسته مهجور پر نیاز برید
3 ببارگاه سلاطین پناه معشوقی حقیرمندی و مسکینی و نیاز برید
4 از این ستمکش محروم از آن حریم حرم حکایتی بسوی محرمان راز برید
1 دل همیشه تکیه بر فضل الهی میکند جان گدای او شده است و پادشاهی میکند
2 هرکه از مستی جام عشق ملک جم نخواست سلطنت از اوج مه تا پشت ماهی میکند
3 غره شاهی مشو درویش این درگاه باش در حقیقت هرکه درویش است شاهی میکند
4 ای شده مغرور ملک نیمروز آگاه شو زان اثرهایی که آه صبحگاهی میکند