1 عاشقان جان و دل خویش بدلدار دهید هر چه دارید بدان یار وفادار دهید
2 قطراتی که از آن بحر در این ابر تن است نوبهار است بدان بحر گهربار دهید
3 قطره چون در و گهر میشود از جوشش بحر قطره های دل و جان جمله بیکبار دهید
4 موج این بحر اگر تخته هستی ببرد هین مترسید و همه خویش بدین کار دهید
1 بی نشان گردم اگر از تو نشانی نرسد مرده باشم اگرم مژده جانی نرسد
2 آه از تلخی آن حال کز آن شیرین لب بهر دلجوئی من شهد بیانی نرسد
3 وای از آن تیره زمانی که ز خورشید رخت از پی روشنی جان لمعانی نرسد
4 دل مجروح مرا نیست امید مرهم اگر از غمزه تو زخم سنانی نرسد
1 اهل دل با درد عشق او ز درمان فارغند با جراحتهای غم از راحت جان فارغند
2 با فروغ پرتو نور تجلی جمال روز از خورشید و شب از ماه تابان فارغند
3 گر جهان از موج طوفان حوادث پر شود آشنایان محیط غم ز طوفان فارغند
4 کفر زلف ایمان طلعت تن پرستان را بود عاشقان حق پرست از کفر و ایمان فارغند
1 از من خبر به جانب جانان که میبرد پیغام عندلیب به بستان که میبرد
2 یعقوب را دو دیده ز بس گریه تیره گشت آخر خبر به یوسف کنعان که میبرد
3 چون آدم از بهشت برون اوفتادهام بازم به سوی روضهٔ رضوان که میبرد
4 بیروی دوست مجلس ما را فروغ نیست پیغام ما بدان مه تابان که میبرد
1 گر پریچهره مه پیکر من باز آید روشنائی ببصر جان ببدن باز آید
2 پرتو نور تجلی رسد از جانب طور نفس رحمت رحمان ز یمن باز آید
3 از سر طره آن ترک خطائی بمشام نکهت نافه آهوی ختن باز آید
4 همه کار من دلسوخته چون زر گردد اگر آن سنگدل و سیم ذقن باز آید
1 مرا ز مدرسه عشقت بخانقاه کشید بصدر صفه دولت ز پایگاه کشید
2 حدیث آتش عشقم مگر رسید به نی که نی ز سوز درون صد هزار آه کشید
3 دلم چو پای ارادت نهاد در ره عشق نخست دست تمنا ز مال و جاه کشید
4 کسی که بدرقه اش عشق شد بکعبه وصل نه خوف بادیه دید و نه رنج راه کشید
1 گر ترا عشوه چنان شیوه چنین خواهد بود نی مرا فکر دل و نی غم دین خواهد بود
2 درد عشقت ز ازل بود مرا همدم دل بی گمان تا با بد نیز چنین خواهد بود
3 روز محشر که بسیما همه ممتاز شوند مهر روی تو مرا مهر جبین خواهد بود
4 آتش غیرت عشق تو چو اغیار بسوخت دیده کیست ندانم که دو بین خواهد بود
1 نگار من چو بلعل شکر نثار آید غذای طوطی طبعم سخن گذار آید
2 دیار دل که خرابست بی شهنشه خویش بشهریار رسد چون بشهریار آید
3 شهان پیاده شوند و نهند رخ بر خاک بدان بساط که آن نازنین سوار آید
4 در آنزمان که ز اخلاق او سخن گوید فرشته کیست که باری در این شمار آید
1 دلم هوای چنان سرو نازنین دارد که مشگ سوده بر اطراف یاسمین دارد
2 ز مهر زهره جبینی شدم ستاره فشان که داغ بندگیش ماه بر جبین دارد
3 هزار عاقل فرزانه گشت دیوانه از آن دو سلسله کز زلف عنبرین دارد
4 کمان گرفت و کمین کرد چشم شوخش باز هزار فتنه و آشوب در کمین دارد
1 صبا رسید در او بوی یار نیست چه سود نسیم سنبل آن گلعذار نیست چه سود
2 هزارگونه گل اندر بهار گر چه شکفت چو بوی از گل من در بهار نیست چه سود
3 مراست از دو جهان اختیار یار ولیک بدست من چو کنون اختیار نیست چه سود
4 هزار گونه طرب میکنم ز دردی درد ولی چو خمر طرب بی خمار نیست چه سود