1 ما را نماند میل شکر با دهان دوست وقت سخن چو گشت شکرخا دهان دوست
2 سودائیان عارض خود را بیک نفس از روی لطف کرد مدارا دهان دوست
3 گوئی مفرح از در و یاقوت ساخته است از بهر دفع علت سودا دهان دوست
4 پاشد گه تکلم و پوشد گه سکوت در ثمین و عقد گهر را دهان دوست
1 روئی است روی دوست که هیچش نظیر نیست زانرو بهیچ رویم از آن رو گزیر نیست
2 در عشق آن پری چه ملامت کنی مرا دیوانه چون ز عقل نصیحت پذیر نیست
3 آنکس که داد دست ارادت به پیر عشق هیچش خبر ز طعنه برنا و پیر نیست
4 دارم نظر بعارض خورشید منظری کز ماه رو بجمله جهانش نظیر نیست
1 دوش از حضور تو دل ما خوش سرور داشت وز منظر تو چشم نظر باز نور داشت
2 در کنج این خرابه دلم با تو ای پری نی آرزوی روضه نه سودای حور داشت
3 بر خدمت تو صحبت حور بهشت را زاهد از آن گزید که عقلش قصور داشت
4 چون دیده دید ماه جمالت زیاده شد مهری که با تو جان ستمکش ز دور داشت
1 درد عشقت دامن جانم گرفت بار دیگر غم گریبانم گرفت
2 در هوایش بس که میگریم چو ابر زاب چشمم خاک هجرانم گرفت
3 دیده ام زلف پریشانی از آن خاطر از عیش پریشانم گرفت
4 دشمن بد کیش گر تیرم زند ترک ترک خویش نتوانم گرفت
1 ترک من بار دیگر راه جفا پیش گرفت بی گنه ترک من خسته درویش گرفت
2 دلش از صحبت اصحاب که نیک اندیشید بحکایات حسودان بداندیش گرفت
3 من دلسوخته ترکش نکنم گر چه کنون بی گنه ترک من آن ترک جفا کیش گرفت
4 مرگ خود میطلبم روز و شب از حق بدعا زانکه بی او دلم از زندگی خویش گرفت
1 ای باد صبحدم گذری کن بکوی دوست وز من ببر سلام و تحیت بسوی دوست
2 رخ بر درش نهاده بگو از زبان من کاشفته گشت حال دلم همچو موی دوست
3 گر دست حادثات ز پایم در افکند باشد هنوز در سر من آرزوی دوست
4 قربان اگر کنند به تیغ جفا مرا بدکیشم ار روم ز سر جستجوی دوست
1 رفتی و یاد تو ز دل ریش من نرفت نقش خیال روی تو از پیش من نرفت
2 ملک وجود من ز غمت گر چه شد خراب سلطان عشقت از دل درویش من برفت
3 در دور عشق روی تو ایماهرو نماند نیش غمی که بر جگر ریش من نرفت
4 این میکشد مرا که دل بیوفای تو جز بر مراد خصم بداندیش من نرفت
1 این چه داغی است که از هجر تو بر جان من است وین چه سوزیست که بر سینه بریان من است
2 حال دل از شکن طره خود پرس که او مو بمو واقف احوال پریشان من است
3 با چنین دیده غم دل نتوانم پوشید زانکه غماز دلم دیده گریان من است
4 همچو مجنون بجنون شهره شهری شده ام تا سر زلف خوشت سلسله جنبان من است
1 بیک لطیفه که دوشینه ذوالجلال انگیخت میان ما و تو بنگر که چون وصال انگیخت
2 چه لطف بود که دور سپهر از سر مهر میان مشتری و ماه اتصال انگیخت
3 هزار طایر جان را شکار کرد رخت چو دام و دانه مشکین ز خط و خال انگیخت
4 غلام قدرت آنم که از کمال کرم جمال روی تو در غایت جلال انگیخت
1 گر در هلاک من بود الحق رضای دوست بادم هزار جان گرامی فدای دوست
2 آن دولت از کجا که شوم خاک درگهش من خاک آن کسم که شود خاکپای دوست
3 جبریل وار یکقدم ار پیشتر نهم جانم بسوزد از سبحات لقای دوست
4 کبر و ریا گذار که کس با غرور نفس محرم نگشت در حرم کبریای دوست