بیک لطیفه که دوشینه ذوالجلال از حسین خوارزمی غزل 48
1. بیک لطیفه که دوشینه ذوالجلال انگیخت
میان ما و تو بنگر که چون وصال انگیخت
...
1. بیک لطیفه که دوشینه ذوالجلال انگیخت
میان ما و تو بنگر که چون وصال انگیخت
...
1. گر در هلاک من بود الحق رضای دوست
بادم هزار جان گرامی فدای دوست
...
1. کنون که کشور خوبی بنام تست ای دوست
بیا که دیده روشن بنام تست ای دوست
...
1. جان من بی رخ تو جانم سوخت
تو روان گشتی و روانم سوخت
...
1. مرا چو کعبه دولت حریم خانه اوست
براستان که سر من بر آستانه اوست
...
1. بیا که جان من از داغ انتظار بسوخت
دلم ز آتش هجرانت ای نگار بسوخت
...
1. عید شد قافله را عزم حرم ساختنی ست
وز سر خویش در این راه قدم ساختنی ست
...
1. رنجورم و شفای دلم جز حبیب نیست
کاین درد را معالجه کار طبیب نیست
...
1. دوست از حال دل آشفتگان آگاه نیست
آه کز دست غمش ما را مجال آه نیست
...
1. اگر برد سوی دارالقرار ما را دوست
دلم قرار نگیرد در او مگر با دوست
...
1. ای راحت جان از نفس روح فزایت
دارد نگه از چشم بداندیش خدایت
...
1. کدام دل که گرفتار و مبتلای تو نیست
کدام سر که سراسیمه هوای تو نیست
...